بـاید امشب...
بـاید امشب...
در صندوقچه ی دلم را باز کنم...
قلبم را بیرون بیاورم...
با اشک و لبخند بگویم:چطوری یار قدیمی؟
گردوخاکش را بتکانم...
چرا تند نمیکوبید دیگر؟
چرا سیاه بود؟
قلبم را روبرویم بذارم...
نگاهش کنم...
نگاهمکند...
لبخند بزنم...
رویشرا برگرداند...
بگویم:قهری؟
جوابم راندهد..
شاید از اینکه زندانیش کردم دلخوراست...
صدایش کردم:قلبم؟
نگاهم کرد...
گفتم:اگر میماندی...
اگر زندانیت نمیکردم...
اگر میکوبیدی پر نبض...
اگر میماندی در سینه ام...
میپوسیدی..
زنده زنده...
مثل زنده به گور کردن یک جوان بیست ساله...
تپش هایت یخ زده میشد..
مثل ساعتی که یک ماه هم از خریدش نمیگذرد...
ولی عقربه هایش به زور میروند...
دق میکردی...
موهایت سفید میشد...
مثل دختری بیست ساله که لابلای خرمن مشکیش...
تاری سفید میبیند...
چروکیده میشدی...
مثل میوه ای که زیر پاهای مردم له میشود...
اما حالا که زندانیت کردم...
سالم مانده ای...
خودم گردوغبارت را میگیرم دلم...
سر جایت میگذارم...
دیگر زندانیت نمیکنم ولی...
امیدوار نگاهم میکند...
ولی دیگر حق نداری برای کسی بازی دربیاوری...
دیگر حق نداری با دیدن کسی تند بکوبی...
دیگر حق نداری با لبخندش دلت ضعف برود...
دیگر حق نداری از توجهش خون دوبرابر پمپاژ کنی..
دیگر حق نداری که مرا به سمت چاه هل بدهی...
حق نداری دستانم را بگیری...
و به سمتش بکشانی...
سر جایت بشین....
من را ببین....
مردم،خدا،آسمان،ماه،خورشید....
بکوب قلبم....
ولی بیاحساس...
چاقو را برداشتم...
با ترس نگاهمکرد...
گرفتم قلبم را....
و رگ احساسم را بریدم...
خون دل هایم بیرون آمد...
اشک هایم...
خنده هایم...
انتظارهایم...
قلبم را سرجایش گذاشتم...
اما اینبار...
بی احساس...
در صندوقچه ی دلم را باز کنم...
قلبم را بیرون بیاورم...
با اشک و لبخند بگویم:چطوری یار قدیمی؟
گردوخاکش را بتکانم...
چرا تند نمیکوبید دیگر؟
چرا سیاه بود؟
قلبم را روبرویم بذارم...
نگاهش کنم...
نگاهمکند...
لبخند بزنم...
رویشرا برگرداند...
بگویم:قهری؟
جوابم راندهد..
شاید از اینکه زندانیش کردم دلخوراست...
صدایش کردم:قلبم؟
نگاهم کرد...
گفتم:اگر میماندی...
اگر زندانیت نمیکردم...
اگر میکوبیدی پر نبض...
اگر میماندی در سینه ام...
میپوسیدی..
زنده زنده...
مثل زنده به گور کردن یک جوان بیست ساله...
تپش هایت یخ زده میشد..
مثل ساعتی که یک ماه هم از خریدش نمیگذرد...
ولی عقربه هایش به زور میروند...
دق میکردی...
موهایت سفید میشد...
مثل دختری بیست ساله که لابلای خرمن مشکیش...
تاری سفید میبیند...
چروکیده میشدی...
مثل میوه ای که زیر پاهای مردم له میشود...
اما حالا که زندانیت کردم...
سالم مانده ای...
خودم گردوغبارت را میگیرم دلم...
سر جایت میگذارم...
دیگر زندانیت نمیکنم ولی...
امیدوار نگاهم میکند...
ولی دیگر حق نداری برای کسی بازی دربیاوری...
دیگر حق نداری با دیدن کسی تند بکوبی...
دیگر حق نداری با لبخندش دلت ضعف برود...
دیگر حق نداری از توجهش خون دوبرابر پمپاژ کنی..
دیگر حق نداری که مرا به سمت چاه هل بدهی...
حق نداری دستانم را بگیری...
و به سمتش بکشانی...
سر جایت بشین....
من را ببین....
مردم،خدا،آسمان،ماه،خورشید....
بکوب قلبم....
ولی بیاحساس...
چاقو را برداشتم...
با ترس نگاهمکرد...
گرفتم قلبم را....
و رگ احساسم را بریدم...
خون دل هایم بیرون آمد...
اشک هایم...
خنده هایم...
انتظارهایم...
قلبم را سرجایش گذاشتم...
اما اینبار...
بی احساس...
۵۴۳
۱۹ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.