از دور ترین نقطه، آمده ام
از دور ترین نقطه، آمده ام
دستانم دارد در حواشی احساسی،
ناکوک می زند!
من، تا کجای این راه بدوم؟!
در نگاهت، آواره ای بیش نیستم
که خودش را،
در پشت پلک های خیس ات، گذاشته!!
باران که بزند، حواسش
جمع دوست داشتنت می شود!
و در بازار مکاره ی دلش،
با فریادی دلخراش، تنهایی اش را،
در دیدرس چشم هایت،
به حراج می گذارد!!
شاید به وقت تو ...
دستانم دارد در حواشی احساسی،
ناکوک می زند!
من، تا کجای این راه بدوم؟!
در نگاهت، آواره ای بیش نیستم
که خودش را،
در پشت پلک های خیس ات، گذاشته!!
باران که بزند، حواسش
جمع دوست داشتنت می شود!
و در بازار مکاره ی دلش،
با فریادی دلخراش، تنهایی اش را،
در دیدرس چشم هایت،
به حراج می گذارد!!
شاید به وقت تو ...
۵۸۹
۱۹ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.