رمان تصادف شیرین
رمان تصادف شیرین
#۳۳
رفتم کنارش نشستم،حضور من رو که حس کرد ته سیگارش رو زیر پاش خاموش کرد و برگشت سمتم و با اخم گفت:چی کشیدی تو؟!
پوز خندی زدم و به رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم که محکم زد به شونم و گفت:د بنال ببینم راز موفقیتت تو چیه؟
تک خنده ای کردم و همزمان که پاکت کاپتان بلکم رو از جیبم در می آوردم گفتم:میدونی بدترین درد چیه؟
+کلاس فلسفه راه انداختی واس من؟
با به مکث کوتاه:چیه حالا؟
-بدترین درد اینه که به دردات عادت کنی!منم عادت کردم مهران...عادت کردم به غرغرای مامانم،به چپ چپ نگاه کردن های فک و فامیل،به...
کلافه سرم رو انداختم پایین و سیگارم رو با فندک زیپوی طلایی رنگم روشن کردم...
دیگه برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکردن...فقط و فقط خودم مهم بودم...فقط خودم...
سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:الان چطوری؟
+دارم دیوونه میشم...
از جاش بلند شد و همینطور که دور خودش می چرخید گفت:میدونی...هم این اتفاق واسم مهمه،هم نیست...ینی روی علاقم نسبت بهش تاثیر نداره...ولی نمیتونم راحت ازش بگذرم... پریدم وسط حرفش و گفتم:نکنه توام فکرمی کنی مقصر منم؟ -نه احمق!
نذاشتم چیزی بگه و گفتم:دمت گرم!
-آرمان دیوونه ای؟هرکسی جای من بود مثل من فکر میکرد!
+پس چرا بقیه این فکرو نکردن؟ و پک عمیقی به سیگارم زدم...
حدود نیم ساعت دیگه باهم حرف زدیم و بعد مهران رفت دانشگاه دنبال آتوسا،و من هم رفتم خونه...
وارد شدم که سینه به سینه سارا درومدم...
خدمتکار۴۰ساله ای که حدود دوساله هرچند وقت یکبار میاد نظافت میکنه و میره،از اینکه توخونه خدمتکار دائمی داشته باشم متنفرم...اینم هروقت خودم بگم میاد!
+سلا آقا...آتوسا خانوم به من زنگ زدن گفتن بیام،وگرنه...
سرم رو تکون ودادم وگفتم:ایرادی نداره...کارت که تمون شد بیا تو اتاقم...
سرش رو تکون داد و منم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...
همینطور که موهام رو با سشوار خشک می کردم واز شدت سردرد اخمام حصابی توهم بود که یهو یاد نامزدی فردا افتادم!سشوار رو خاموش کردم وپرت کردم رو تخت و شیرجه زدم سمت گوشیم که دیدم خاموشه...
سریع از اتاق زدم بیرون و پله هارو چند تا یکی پریدم که باعث شد سارا نگران از آشپزخونه بزنه بیرون،روبهش گفتم:فردا نامزدیه آتوساست،الان باید برم خرید کنم...
+الان آقا؟ نکنه یادتون رفته بود؟
با خنده گفتم:دقیقا!
و شماره مهدی رو گرفتم
#۳۳
رفتم کنارش نشستم،حضور من رو که حس کرد ته سیگارش رو زیر پاش خاموش کرد و برگشت سمتم و با اخم گفت:چی کشیدی تو؟!
پوز خندی زدم و به رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم که محکم زد به شونم و گفت:د بنال ببینم راز موفقیتت تو چیه؟
تک خنده ای کردم و همزمان که پاکت کاپتان بلکم رو از جیبم در می آوردم گفتم:میدونی بدترین درد چیه؟
+کلاس فلسفه راه انداختی واس من؟
با به مکث کوتاه:چیه حالا؟
-بدترین درد اینه که به دردات عادت کنی!منم عادت کردم مهران...عادت کردم به غرغرای مامانم،به چپ چپ نگاه کردن های فک و فامیل،به...
کلافه سرم رو انداختم پایین و سیگارم رو با فندک زیپوی طلایی رنگم روشن کردم...
دیگه برام مهم نبود مردم درموردم چی فکر میکردن...فقط و فقط خودم مهم بودم...فقط خودم...
سرم رو چرخوندم سمتش و گفتم:الان چطوری؟
+دارم دیوونه میشم...
از جاش بلند شد و همینطور که دور خودش می چرخید گفت:میدونی...هم این اتفاق واسم مهمه،هم نیست...ینی روی علاقم نسبت بهش تاثیر نداره...ولی نمیتونم راحت ازش بگذرم... پریدم وسط حرفش و گفتم:نکنه توام فکرمی کنی مقصر منم؟ -نه احمق!
نذاشتم چیزی بگه و گفتم:دمت گرم!
-آرمان دیوونه ای؟هرکسی جای من بود مثل من فکر میکرد!
+پس چرا بقیه این فکرو نکردن؟ و پک عمیقی به سیگارم زدم...
حدود نیم ساعت دیگه باهم حرف زدیم و بعد مهران رفت دانشگاه دنبال آتوسا،و من هم رفتم خونه...
وارد شدم که سینه به سینه سارا درومدم...
خدمتکار۴۰ساله ای که حدود دوساله هرچند وقت یکبار میاد نظافت میکنه و میره،از اینکه توخونه خدمتکار دائمی داشته باشم متنفرم...اینم هروقت خودم بگم میاد!
+سلا آقا...آتوسا خانوم به من زنگ زدن گفتن بیام،وگرنه...
سرم رو تکون ودادم وگفتم:ایرادی نداره...کارت که تمون شد بیا تو اتاقم...
سرش رو تکون داد و منم از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم...
همینطور که موهام رو با سشوار خشک می کردم واز شدت سردرد اخمام حصابی توهم بود که یهو یاد نامزدی فردا افتادم!سشوار رو خاموش کردم وپرت کردم رو تخت و شیرجه زدم سمت گوشیم که دیدم خاموشه...
سریع از اتاق زدم بیرون و پله هارو چند تا یکی پریدم که باعث شد سارا نگران از آشپزخونه بزنه بیرون،روبهش گفتم:فردا نامزدیه آتوساست،الان باید برم خرید کنم...
+الان آقا؟ نکنه یادتون رفته بود؟
با خنده گفتم:دقیقا!
و شماره مهدی رو گرفتم
۴.۰k
۲۸ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.