من حسادت میکنم...
من حسادت میکنم...
به خودکاری که در جیبِ پیراهنت...
تمام ضرب هایِ ضربان قلبت را...
حفظ شده است...
به عینکی که خیلی وقت است...
خیره به چشمانت زندگی میکند...
به شانه ای که ساعت هفت صبحِ هر روز... موهایت را نوازش میکند...
من حسادت میکنم،حتی به دفترچه ی کوچکِ خاک خورده ای که در گوشه اتاقت افتاده و خیلی وقت است گُمَش کرده ای...
من حسادت میکنم،به تمام کسانی که هر روز تو را میبینند...
که اگر جایشان بودم،اگر جایشان بودم...
به بهانه های مختلف روزی هزار بار به دیدنت می امدم...
و آتش حسادت به یک چیز،هر لحظه مرا میسوزاند...
حسادت به تک تک پیراهن هایت...
که هر روز چند ساعت متوالی،از اغوشت، تکان نمیخورند...!
به خودکاری که در جیبِ پیراهنت...
تمام ضرب هایِ ضربان قلبت را...
حفظ شده است...
به عینکی که خیلی وقت است...
خیره به چشمانت زندگی میکند...
به شانه ای که ساعت هفت صبحِ هر روز... موهایت را نوازش میکند...
من حسادت میکنم،حتی به دفترچه ی کوچکِ خاک خورده ای که در گوشه اتاقت افتاده و خیلی وقت است گُمَش کرده ای...
من حسادت میکنم،به تمام کسانی که هر روز تو را میبینند...
که اگر جایشان بودم،اگر جایشان بودم...
به بهانه های مختلف روزی هزار بار به دیدنت می امدم...
و آتش حسادت به یک چیز،هر لحظه مرا میسوزاند...
حسادت به تک تک پیراهن هایت...
که هر روز چند ساعت متوالی،از اغوشت، تکان نمیخورند...!
۲.۴k
۰۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.