عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه ، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصهی نقاشی ام شده
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
مادر که گفت : شکل تو دارد پدر ، ولی
وقتی که دیدمش پدرم شکل من نداشت
فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت
با اینچنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه کرد
بیچاره او که چاره به جز سوختن نداشت
سجاد عزیزی
#شهدا شرمنده ایم💔 😔
آری که پیرهن نه ، که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت
عمری همیشه قصهی نقاشی ام شده
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت
مادر که گفت : شکل تو دارد پدر ، ولی
وقتی که دیدمش پدرم شکل من نداشت
فهمیدم از نبودن اندوه جمجمه !
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت
با اینچنین رسیدن و آن هم بدون سر
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه کرد
بیچاره او که چاره به جز سوختن نداشت
سجاد عزیزی
#شهدا شرمنده ایم💔 😔
۲.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.