رمان وان دی لاو پارت ٢
#رمان_وان_دی_لاو_پارت_٢
بچه هاااااااااعععععع....قبل ع خوندن ی بار انگشتتونو ع بالای پست ب سمت پایین بکشین تا بتونین متن ویرایش داده شده رو بخونین و پارتشو کامل بخونین😄 😄
مهسا:
تقققققق!
اووووووووفففففففف بازم نخورداااااا! من امروز چم شده😐
دوباره شلیک کردم اما خالی بود
ی گلوله ی دیگه گزاشتم
عینکو رو بینیم جابجا کردم...دستمو راست گرفتم و دوباره...تقققققق..
اوووف...ینی .. تو این شانس
امروزم ع اون روزای عن ه😐
بیخیاله تیراندازی شدم
از قسمت تیراندازی اومدم بیرون ..کلامو اویزون کردم
داشتم از سالن خارج میشدم که یکی از کار آموزا اومد گفت:مهسا..داری میری؟؟
سرمو تکون دادم:اره..امروز اصلا حوصله ندارم..وگرنه ی نیم ساعت دیگه م می موندم..
گفت:چ بد..کاش ی ذره میموندی
لبخند نیم بندی زدم:دفعه آخرم نیس ک میام اینجا نیلا! خیر سرم مربیم😄 😄 ✌
راسی..دیوید اینجاس هاااا...اون میتونه کمکت کنه😉 👋
نیلا:👋 😟
سواره ماشینم شدم..هنوز درو نبسته بودم ک صدای گوشیم بلند شد..
درو بستم..بدون اینکه نگا کنم جواب دادم :بنال:grinning_face_with_smiling_eyes:
دینا:عمت بنال خاهرت بنال درد و بنال مرض و بنال این چ طرز حرف زدن با ی خانم محترمه گوزو؟؟😠 😠 😠
خندم گرف😂 😂 گوشیو گزاشتم کنار گوشم و در حالی ک داشتم تو داشبورد دنباله هنزفریم میگشتم گفتم:
الان حرفای تو کاااااملا درخوره ی خانمه محترم بود؟؟؟😏 😂
بدون توجه ب حرفم گف:الان اینا مهم نی!
من_ پ چی مهمه؟؟ /:
دینا_پاشو بیا شرکت😀
من_دارم میام گردن خوردم😟
_ایولاااااااا...سریع بیا...قربونم بری...فدام شی....بوس بوس برام...بای فعلا ژیگرم😀 😃 👋
تا خاسم ی چیزی بگم قطع کرد
.ژیگرم و...خدا میدونه چقد بدم میاد وقتی اینجوری حرف میزنه...اصلا بهش نمیاد😕 😂
گوشیو گزاشتم تو داشبورد و بیخیاله هنزفریم شدم
استارت زدم و ...پیش ب سوی شرکت دینا
خودمونیما یکی از بهترین شرکتای مدلینگه بریتانیاس..✌
........................
از در شرکت رفتم تو..رفتم سمت اتاق مدیریت..معمولا دینا میره اونجا
اون شرکت در اصل متعلق ب بابای دیناس و دخترشم یکی از مدلای همونه.
انگشتمو روی در کشیدم و خاستم در بزنم که...صدایی توجهمو جلب کرد..ی صدای زنونه بود ک میگف:
عزیزم..بس کن..الان یکی میاد هاااااا..
اصلن آدمه فضولی نیسم ولی..شنیدن صدای ی زن غریبه..اونم تو اتاق بابای دینا..یکم مسخرس😏
صدای بابای دینا اومد:چرا بس کنم ؟؟؟تازه شروع شده..😃 😌
تحملم داشت تموم می شد...بار اولش ک نیس ع این کارا می کنه😒
دستگیره ی درو محکم گرفتم و وارد شدم...
از دیدن صحنه ی رو ب روم ی حس نفرت آور بهم دست داد...
فلش.بک:
خاطره ی چن سال پیش:
عزیزم...یکم آرومتر...
با تعجب ب اتاق نزدیک شدم..ی زن؟؟؟ اونم تو اتاق بابای من؟؟؟؟؟
درو باز کردم و....
پایان.فلش.بک(یادآوری.خاطره)
بابای دینا بهم زل زده بود...از شدت عصبانیت کف دستام عرق کرده بود...اما ظاهرمو حفظ کرد و با پوزخندی گفتم :
نترس آقای مک میلان!من آدمه فوضولی نیسم ک..
ب زنه نگا کردم ک با حالتی دستپاچه داشت چند دکمه ی اول لباسشو می بست و ادامه دادم: ک بخام کسی رو لو بدم..
رفتم جلو و ب زنه نگا کردم..با پوزخندی گفتم:خوشبختم...شما دوست دختر جدیدشین...؟؟؟؟😕 😕 😕
زنش خیلی خوشگلتره..ولی عیب نداره...عوضش ی سرگرمی خوبی براش...تا ی مدت😏
کودی(اسم بابای دیناس) گف: برو بیرون مهسا..
گفتم:بیشتر از اینم دلم نمیخواد مزاحمت باشم..ممکنه نتونی خودتو کنترل کنی و جلوی من...
داد زد:خفه شو!
ابرویی بالا انداختمو با حالت یخی گفتم:باشه کودی!
من اومده بودم بپرسم دینا کجاس...ولی انگار تو سرت شلوغتر ع این حرفاس ک بدونی اون کجاس😂 😏
یهو زنه ب حرف اومد:دینا تو اتاقه مدلینگه..
با حالت تمسخرآمیزی خندیدم و گفتم:به بهههههه....بالاخره ی حرفی زدین!داشتم شک میکردم ک بتونین صحبت کنین😏 😏 😂 ی بار دیگه ب بکودی نگاهی انداختمو رفتم بیرون..
کودی بابای دینا نیس...پدرخونده شه که با مامان دینا ازدواج کرده..
من و دینا خونه ی اصلیمون پیش جان ه..بابای و
بچه هاااااااااعععععع....قبل ع خوندن ی بار انگشتتونو ع بالای پست ب سمت پایین بکشین تا بتونین متن ویرایش داده شده رو بخونین و پارتشو کامل بخونین😄 😄
مهسا:
تقققققق!
اووووووووفففففففف بازم نخورداااااا! من امروز چم شده😐
دوباره شلیک کردم اما خالی بود
ی گلوله ی دیگه گزاشتم
عینکو رو بینیم جابجا کردم...دستمو راست گرفتم و دوباره...تقققققق..
اوووف...ینی .. تو این شانس
امروزم ع اون روزای عن ه😐
بیخیاله تیراندازی شدم
از قسمت تیراندازی اومدم بیرون ..کلامو اویزون کردم
داشتم از سالن خارج میشدم که یکی از کار آموزا اومد گفت:مهسا..داری میری؟؟
سرمو تکون دادم:اره..امروز اصلا حوصله ندارم..وگرنه ی نیم ساعت دیگه م می موندم..
گفت:چ بد..کاش ی ذره میموندی
لبخند نیم بندی زدم:دفعه آخرم نیس ک میام اینجا نیلا! خیر سرم مربیم😄 😄 ✌
راسی..دیوید اینجاس هاااا...اون میتونه کمکت کنه😉 👋
نیلا:👋 😟
سواره ماشینم شدم..هنوز درو نبسته بودم ک صدای گوشیم بلند شد..
درو بستم..بدون اینکه نگا کنم جواب دادم :بنال:grinning_face_with_smiling_eyes:
دینا:عمت بنال خاهرت بنال درد و بنال مرض و بنال این چ طرز حرف زدن با ی خانم محترمه گوزو؟؟😠 😠 😠
خندم گرف😂 😂 گوشیو گزاشتم کنار گوشم و در حالی ک داشتم تو داشبورد دنباله هنزفریم میگشتم گفتم:
الان حرفای تو کاااااملا درخوره ی خانمه محترم بود؟؟؟😏 😂
بدون توجه ب حرفم گف:الان اینا مهم نی!
من_ پ چی مهمه؟؟ /:
دینا_پاشو بیا شرکت😀
من_دارم میام گردن خوردم😟
_ایولاااااااا...سریع بیا...قربونم بری...فدام شی....بوس بوس برام...بای فعلا ژیگرم😀 😃 👋
تا خاسم ی چیزی بگم قطع کرد
.ژیگرم و...خدا میدونه چقد بدم میاد وقتی اینجوری حرف میزنه...اصلا بهش نمیاد😕 😂
گوشیو گزاشتم تو داشبورد و بیخیاله هنزفریم شدم
استارت زدم و ...پیش ب سوی شرکت دینا
خودمونیما یکی از بهترین شرکتای مدلینگه بریتانیاس..✌
........................
از در شرکت رفتم تو..رفتم سمت اتاق مدیریت..معمولا دینا میره اونجا
اون شرکت در اصل متعلق ب بابای دیناس و دخترشم یکی از مدلای همونه.
انگشتمو روی در کشیدم و خاستم در بزنم که...صدایی توجهمو جلب کرد..ی صدای زنونه بود ک میگف:
عزیزم..بس کن..الان یکی میاد هاااااا..
اصلن آدمه فضولی نیسم ولی..شنیدن صدای ی زن غریبه..اونم تو اتاق بابای دینا..یکم مسخرس😏
صدای بابای دینا اومد:چرا بس کنم ؟؟؟تازه شروع شده..😃 😌
تحملم داشت تموم می شد...بار اولش ک نیس ع این کارا می کنه😒
دستگیره ی درو محکم گرفتم و وارد شدم...
از دیدن صحنه ی رو ب روم ی حس نفرت آور بهم دست داد...
فلش.بک:
خاطره ی چن سال پیش:
عزیزم...یکم آرومتر...
با تعجب ب اتاق نزدیک شدم..ی زن؟؟؟ اونم تو اتاق بابای من؟؟؟؟؟
درو باز کردم و....
پایان.فلش.بک(یادآوری.خاطره)
بابای دینا بهم زل زده بود...از شدت عصبانیت کف دستام عرق کرده بود...اما ظاهرمو حفظ کرد و با پوزخندی گفتم :
نترس آقای مک میلان!من آدمه فوضولی نیسم ک..
ب زنه نگا کردم ک با حالتی دستپاچه داشت چند دکمه ی اول لباسشو می بست و ادامه دادم: ک بخام کسی رو لو بدم..
رفتم جلو و ب زنه نگا کردم..با پوزخندی گفتم:خوشبختم...شما دوست دختر جدیدشین...؟؟؟؟😕 😕 😕
زنش خیلی خوشگلتره..ولی عیب نداره...عوضش ی سرگرمی خوبی براش...تا ی مدت😏
کودی(اسم بابای دیناس) گف: برو بیرون مهسا..
گفتم:بیشتر از اینم دلم نمیخواد مزاحمت باشم..ممکنه نتونی خودتو کنترل کنی و جلوی من...
داد زد:خفه شو!
ابرویی بالا انداختمو با حالت یخی گفتم:باشه کودی!
من اومده بودم بپرسم دینا کجاس...ولی انگار تو سرت شلوغتر ع این حرفاس ک بدونی اون کجاس😂 😏
یهو زنه ب حرف اومد:دینا تو اتاقه مدلینگه..
با حالت تمسخرآمیزی خندیدم و گفتم:به بهههههه....بالاخره ی حرفی زدین!داشتم شک میکردم ک بتونین صحبت کنین😏 😏 😂 ی بار دیگه ب بکودی نگاهی انداختمو رفتم بیرون..
کودی بابای دینا نیس...پدرخونده شه که با مامان دینا ازدواج کرده..
من و دینا خونه ی اصلیمون پیش جان ه..بابای و
۳۶.۱k
۱۳ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.