حس عجیبی به تو دارم
حس عجیبی به تو دارم
نامش را نه می توان عشق گذاشت
نه تنفر
نه حتی دوست داشتن
نه می توانم تو را دوستم بخوانم
نه معشوق...
تو یه حسِ عجیبی
حسی بین عشق و نفرت
بین بودن و نبودن
بین مرگ و زندگی
بین بهشت و جهنم...
کاش تعریفی داشتم برای این حس
برای وقتی که به تو نگاه می کنم
و ناخودآگاه نمی توانم چشم ازت بردارم
برای وقتی که نگاهمان گره میخورد
برای چند لحظه جهان می ایستد
نه تو می توانی دل بکنی از نگاهم
نه من از نگاهت...
کاش تعریفی داشت این حس...
کاش تعریفی داشتم برای وقتی که میگویی
مرا نمی خواهی...
اما چشمانت چیز دیگری میگویند... کاش قلبت تسلیمم میشد...
کاش به قلبت اجازه ی دوست داشتنم را میدادی...
کاش...
نامش را نه می توان عشق گذاشت
نه تنفر
نه حتی دوست داشتن
نه می توانم تو را دوستم بخوانم
نه معشوق...
تو یه حسِ عجیبی
حسی بین عشق و نفرت
بین بودن و نبودن
بین مرگ و زندگی
بین بهشت و جهنم...
کاش تعریفی داشتم برای این حس
برای وقتی که به تو نگاه می کنم
و ناخودآگاه نمی توانم چشم ازت بردارم
برای وقتی که نگاهمان گره میخورد
برای چند لحظه جهان می ایستد
نه تو می توانی دل بکنی از نگاهم
نه من از نگاهت...
کاش تعریفی داشت این حس...
کاش تعریفی داشتم برای وقتی که میگویی
مرا نمی خواهی...
اما چشمانت چیز دیگری میگویند... کاش قلبت تسلیمم میشد...
کاش به قلبت اجازه ی دوست داشتنم را میدادی...
کاش...
۵.۷k
۱۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.