بهش گفتم: «می ترسم.
بهش گفتم: «می ترسم.
میترسم یه روزی بیاد که حضورت رو احساس نکنم.»
گفت: «من که جایی نمیرم... همیشه هستم.»
چشماش هیچوقت دروغگوهای خوبی نبودند. بهشون خیره شدم و گفتم: «بودن داریم تا بودن. میشه کیلومترها از هم دور بود، میشه روزها و ماهها همدیگه رو ندید، اما به یاد هم بود و به اندازهی هزار سال از هم خاطره داشت. من میترسم. میترسم این روزا یادت بره.»
سکوت کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: «بیا یه قولی بهم بده. قول بده با من یا بیمن، هرجای دنیا که نفس میکشی، من رو از یاد نبری.
من فوبیای فراموش شدن دارم.»
#پویا_جمشیدی...
میترسم یه روزی بیاد که حضورت رو احساس نکنم.»
گفت: «من که جایی نمیرم... همیشه هستم.»
چشماش هیچوقت دروغگوهای خوبی نبودند. بهشون خیره شدم و گفتم: «بودن داریم تا بودن. میشه کیلومترها از هم دور بود، میشه روزها و ماهها همدیگه رو ندید، اما به یاد هم بود و به اندازهی هزار سال از هم خاطره داشت. من میترسم. میترسم این روزا یادت بره.»
سکوت کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: «بیا یه قولی بهم بده. قول بده با من یا بیمن، هرجای دنیا که نفس میکشی، من رو از یاد نبری.
من فوبیای فراموش شدن دارم.»
#پویا_جمشیدی...
۳.۴k
۲۵ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.