کاش بشود....
کاش بشود....
کاش بشود دراین روزهای نفس گیر دوریت...
لحظات زهر آلود و در هم گسیخته را با یک خیال ناب عوض کرد...
کاش بشود...
کاش بشود درین خیال سوار بر بال های رویا شد،چشمها را بست و خود را بدست آرزوی تو سپرد...
آرزوی تو درمیان تلاطم امواج سهمیگن تمام روزهای سخت زندگیم...
ساحل امن آرامش بود...
پر از سکوت و دور از تمام هیاهوی چرکین این زندگی و سدی در برابر تمام لغزش ها،بدی و نگاهای پر از سیاهی مردمانی که عشق را نمی شناسند...
آرام پرواز کرد...
از گوشه ی پنجره ی اتاقت آرام آرام وارد شد..
تورا در آغوش گرفت...با تو پرواز کرد و دور شد...
آنقدر دور که دست هیچ داستان بلند عاشقانه و غمگینی که بوی تنفرانگیز جدایی را میدهد به ما نرسد...
تمام کهکشان ها را درنوردید و رفت و رفت و رفت...
دور شد...دورشد از تمام آدما و دنیای قوانین دلهره اور...
با تو آزاد شد...آزاد آزاد...
رها...!مانند گیسوان بلندم لابه لای عشق بازی شانه ات...
عشق من....
اینروزها،با لحظات لبالب از اندوه دوریت و سراسر نیاز بودنت سپری میشود...
وقتی در میان سردی نیاز اغوش کشیدنت بخود میپیچم هیچ دارویی جز ارزوی مرگ ارامم نمیکند...
کاش بشود تمام بشود این درد...
یا تمام شوم...
کاش بشود تمام این کاش ها را به آتش کشید و تمام جدایی ها را سوزاند...
یار من...
اینروزها هیچ چیز،جز یک پرواز بلند بسمت اغوش تو آرامم نمیکند..
اینروزها تمام تنم را انبوهی از دلتنگی و نیاز و بغض پر کرده است...
و کور سویی از امید برای دوباره دیدنت...
داشتنت...بوئیدنت...بوسیدنت...
کاش بشود دراین روزهای نفس گیر دوریت...
لحظات زهر آلود و در هم گسیخته را با یک خیال ناب عوض کرد...
کاش بشود...
کاش بشود درین خیال سوار بر بال های رویا شد،چشمها را بست و خود را بدست آرزوی تو سپرد...
آرزوی تو درمیان تلاطم امواج سهمیگن تمام روزهای سخت زندگیم...
ساحل امن آرامش بود...
پر از سکوت و دور از تمام هیاهوی چرکین این زندگی و سدی در برابر تمام لغزش ها،بدی و نگاهای پر از سیاهی مردمانی که عشق را نمی شناسند...
آرام پرواز کرد...
از گوشه ی پنجره ی اتاقت آرام آرام وارد شد..
تورا در آغوش گرفت...با تو پرواز کرد و دور شد...
آنقدر دور که دست هیچ داستان بلند عاشقانه و غمگینی که بوی تنفرانگیز جدایی را میدهد به ما نرسد...
تمام کهکشان ها را درنوردید و رفت و رفت و رفت...
دور شد...دورشد از تمام آدما و دنیای قوانین دلهره اور...
با تو آزاد شد...آزاد آزاد...
رها...!مانند گیسوان بلندم لابه لای عشق بازی شانه ات...
عشق من....
اینروزها،با لحظات لبالب از اندوه دوریت و سراسر نیاز بودنت سپری میشود...
وقتی در میان سردی نیاز اغوش کشیدنت بخود میپیچم هیچ دارویی جز ارزوی مرگ ارامم نمیکند...
کاش بشود تمام بشود این درد...
یا تمام شوم...
کاش بشود تمام این کاش ها را به آتش کشید و تمام جدایی ها را سوزاند...
یار من...
اینروزها هیچ چیز،جز یک پرواز بلند بسمت اغوش تو آرامم نمیکند..
اینروزها تمام تنم را انبوهی از دلتنگی و نیاز و بغض پر کرده است...
و کور سویی از امید برای دوباره دیدنت...
داشتنت...بوئیدنت...بوسیدنت...
۳.۴k
۰۶ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.