پارت 54 : از توی اتاق بیرون رفتم. وی: چی شد؟؟ گرفتگیش باز
پارت 54 : از توی اتاق بیرون رفتم. وی: چی شد؟؟ گرفتگیش باز شد؟؟ لبخندی زدم. من: حتما باز شده که خوابش برده. وی: هووم پس خوابش برده. جادوی دستای گائول. من: هعی لوس نشو لابد خسته بوده جادو دیگه چه صیغه ایه. وی: خو راس میگم ایش. رفتم توی آشپز خونه.
من: جین سونبه کمک نمیخوای؟؟ جین: من حتی نمیدونم چی باید درست کنیم. من: خوب اوم خوب گوشت خوک چطوره با یه سوپ مخصوص نظرت؟؟؟ جین: خوب این عالیه ولی من گوشت تو خونه نگه نمیدارم تازه میخریم.
من: خوب میرم میخرم بگو چی میخوای تا برم بخرم .
جین: اخه زحمتت میشه. من: هعی جین سونبه ما ازین حرفا نداریم با هم دیگه بگو تا برم دیگه. خلاصه جین چیزایی که میخواستو بهم گفتو من رفتم لباس بپوشم.
یه تک پوش سفید به یه طرح لب روش پوشیدم. بعدم یه شلوارک لی کوتاه. موهام باز بود. کیفمو گرفتم دستمو خواستم از خونه بیرون برم .یهو تهیونگ مچمو گرفت.
وی: گائول مراقب باش. لبخندی زدمو گفتم: نگران نباش مراقبم. از خونه بیرون رفتم سرم پایین بودو داشتم راه میرفتم. سرمو که بالا اوردم از کنار هر کسی رد میشدم متوجه میشدم که داره بهم زل میزنه. متعجب بودم.
زیر لب با خودم گفتم: ینی چی شده؟؟ چیم مشکل داره که اینجوری نگاه میکنن. توجه نکردمو به راهم ادامه دادم. نزدیک سوپر مارکت عینک دودیمو برداشتمو نگاهی به اطراف انداختم. یهو یه سری دختر و پسر جوون به طرفم دویدن. ترسیده بودم. مونده بودم باید چیکار کنم. نگاهم پر از استرس بود. حدود 50 نفر آدم دورم جمع شدن. همینجوری مدام میگفتن میشه باهامون سلفی بگیری فشار خیلی روم بود. وسط این همه آدم یه دختر بی جون بودم.
از فشار مردم روی زمین افتادم گریم گرفته بود هیچ کاری نمیتونستم بکنم. سرمو پایین انداخته بودمو گریه میکردم.
سرم از صدا پر بود. یهو یه پسر با صدای بلند جمعیتو از دورم پراکنده کرد: همگی برین کنار من بادیگارد خانوم پارکم کنار برید. جمعیت پراکنده شد. بازوهامو گرفتو بلندم کرد. ماسک زده بود با عینک و کلاه . اصلا چهرش مشخص نبود. منو توی دستاش گرفتو به طرف یه ون برد. سوار ون شدم. با چشای اشکی و نگران نگاهش میکردم. ماسکشو برداشت . اون...جونگ کوک بود. با چشای پر از استرس نگام کرد. چند لحظه هیچی نگفت. بعد با صدای بلند سرم داد زد. کوکی: مگه تو نمیدونستی نباااید بری بیرووون هاااان؟؟؟؟ چرا اینجوری منو میترسوونی لعنتییییی ده جواب بده!!!!
بیش تر از قبل ترسیدم و جا خوردمو نگاهمو پایین انداختم فقط گریه کردم هیچی نگفتم. داد بلندی زدو دسشو توی صندلی کوبوند. دسشو روی سرش گذاشت. بعد چن لحظه پا شدو ماسک و عینکشو زد. پشت فرمون نشست. من هنوزم آروم گریه میکردم. رسیدیم در خونه. نمیتونستم راه برم پاهام میلرزید. اول اون از ماشین پیاده شد. عصبی سمت در حرکت کرد کلاه و ماسکشو در اوردمو با عصبانیت روی زمین انداخت. وی تا منو دید به کمکم اومد. دستامو گرفتو کمک کرد تا از ماشین پیاده شم. داشتم میوفتادم. شونه هامو گرفتو بعدم صورتمو. با چشای درشتش تو صورتم زل زد. وی: تو خوبی؟ گائول خوبی ها؟؟ اشک از چشمام سرازیر شد. من: م.. م.. من...ترسیده بودم.. بعد ازین حرفم منو توی آغوشش گرفت. موهامو نوازش کرد. بعد با دستاش منو گرفتو کمکم کرد راه برم. هنوزم ترسیده بودم.
وی: میخوای ببرمت توی اتاق؟؟؟ یاا... من: نه..میخوام تنها باشم.. وی: باشه هر چی تو بخوای. با قدمای کوچیک در حالی که لنگ میزدم به طرف حیاط رفتم. آروم رفتمو روی تاب نشستم. وقتی به اون لحظه فکر میکردم قلبم به تپش میوفتاد. چشام پر از اشک شد. دیگه طاقتم تموم شد. زدم زیر گریه و با دسام جلوی چشمامو گرفتم. با صدای بلند گریه میکردم.
(دیالوگ همزمان از زبون کوکی)
کلافه و عصبی بودم. قلبم از همیشه تند تر میزد. به خودم تو آیینه خیره شده بودم. از خودم متنفر بودم. نا خوداگاه اشک از چشام افتاد. اتاقم به حیاط نزدیک بود. صدای بلند گریشو میشنیدم که بد جور به قلبم چنگ میزد. نمیتونستم صبر کنم. در اتاقو باز کردمو به طرف حیاط دویدم. دم در حیاط بعد از دیدنش وایسادم. نفس نفس میزدم.
(دیالوگ از زبون خودم)
وسط گریم صدای نفساشو شنیدم. گریمو متوقف کردم.
رومو برنگردوندم. خودش آروم آروم نزدیکم شد. اومدو کنارم وایساد. کوکی: گائول. جوابشو ندادم. به یه جا خیره شده بودم. دوباره صدام کرد. ایندفه پا شدمو خواستم برم که یهو مچمو گرفت. زد زیر گریه. کوکی: گائول من نباید.. میزاشتم بری..نباید تنهات میزاشتم...نباید سرت داد میزدم. لبامو گاز گرفتمو مانع ترکیدن بغضم شدم. کوکی: ازت خواهش میکنم...هر کاری میخوای بکن هر کاری دوس داری بکن...فقط اینجوری نگاهتو از من نگیر که قلبم وایمیسه.
دس خودم نبود. نمیشد کاریش کرد واقعا اشکام بی اختیار میریخت. سرمو آروم برگردوندمو نگاهش کردم. چشاش پر از اشک بود. بلافاصله منو کش
من: جین سونبه کمک نمیخوای؟؟ جین: من حتی نمیدونم چی باید درست کنیم. من: خوب اوم خوب گوشت خوک چطوره با یه سوپ مخصوص نظرت؟؟؟ جین: خوب این عالیه ولی من گوشت تو خونه نگه نمیدارم تازه میخریم.
من: خوب میرم میخرم بگو چی میخوای تا برم بخرم .
جین: اخه زحمتت میشه. من: هعی جین سونبه ما ازین حرفا نداریم با هم دیگه بگو تا برم دیگه. خلاصه جین چیزایی که میخواستو بهم گفتو من رفتم لباس بپوشم.
یه تک پوش سفید به یه طرح لب روش پوشیدم. بعدم یه شلوارک لی کوتاه. موهام باز بود. کیفمو گرفتم دستمو خواستم از خونه بیرون برم .یهو تهیونگ مچمو گرفت.
وی: گائول مراقب باش. لبخندی زدمو گفتم: نگران نباش مراقبم. از خونه بیرون رفتم سرم پایین بودو داشتم راه میرفتم. سرمو که بالا اوردم از کنار هر کسی رد میشدم متوجه میشدم که داره بهم زل میزنه. متعجب بودم.
زیر لب با خودم گفتم: ینی چی شده؟؟ چیم مشکل داره که اینجوری نگاه میکنن. توجه نکردمو به راهم ادامه دادم. نزدیک سوپر مارکت عینک دودیمو برداشتمو نگاهی به اطراف انداختم. یهو یه سری دختر و پسر جوون به طرفم دویدن. ترسیده بودم. مونده بودم باید چیکار کنم. نگاهم پر از استرس بود. حدود 50 نفر آدم دورم جمع شدن. همینجوری مدام میگفتن میشه باهامون سلفی بگیری فشار خیلی روم بود. وسط این همه آدم یه دختر بی جون بودم.
از فشار مردم روی زمین افتادم گریم گرفته بود هیچ کاری نمیتونستم بکنم. سرمو پایین انداخته بودمو گریه میکردم.
سرم از صدا پر بود. یهو یه پسر با صدای بلند جمعیتو از دورم پراکنده کرد: همگی برین کنار من بادیگارد خانوم پارکم کنار برید. جمعیت پراکنده شد. بازوهامو گرفتو بلندم کرد. ماسک زده بود با عینک و کلاه . اصلا چهرش مشخص نبود. منو توی دستاش گرفتو به طرف یه ون برد. سوار ون شدم. با چشای اشکی و نگران نگاهش میکردم. ماسکشو برداشت . اون...جونگ کوک بود. با چشای پر از استرس نگام کرد. چند لحظه هیچی نگفت. بعد با صدای بلند سرم داد زد. کوکی: مگه تو نمیدونستی نباااید بری بیرووون هاااان؟؟؟؟ چرا اینجوری منو میترسوونی لعنتییییی ده جواب بده!!!!
بیش تر از قبل ترسیدم و جا خوردمو نگاهمو پایین انداختم فقط گریه کردم هیچی نگفتم. داد بلندی زدو دسشو توی صندلی کوبوند. دسشو روی سرش گذاشت. بعد چن لحظه پا شدو ماسک و عینکشو زد. پشت فرمون نشست. من هنوزم آروم گریه میکردم. رسیدیم در خونه. نمیتونستم راه برم پاهام میلرزید. اول اون از ماشین پیاده شد. عصبی سمت در حرکت کرد کلاه و ماسکشو در اوردمو با عصبانیت روی زمین انداخت. وی تا منو دید به کمکم اومد. دستامو گرفتو کمک کرد تا از ماشین پیاده شم. داشتم میوفتادم. شونه هامو گرفتو بعدم صورتمو. با چشای درشتش تو صورتم زل زد. وی: تو خوبی؟ گائول خوبی ها؟؟ اشک از چشمام سرازیر شد. من: م.. م.. من...ترسیده بودم.. بعد ازین حرفم منو توی آغوشش گرفت. موهامو نوازش کرد. بعد با دستاش منو گرفتو کمکم کرد راه برم. هنوزم ترسیده بودم.
وی: میخوای ببرمت توی اتاق؟؟؟ یاا... من: نه..میخوام تنها باشم.. وی: باشه هر چی تو بخوای. با قدمای کوچیک در حالی که لنگ میزدم به طرف حیاط رفتم. آروم رفتمو روی تاب نشستم. وقتی به اون لحظه فکر میکردم قلبم به تپش میوفتاد. چشام پر از اشک شد. دیگه طاقتم تموم شد. زدم زیر گریه و با دسام جلوی چشمامو گرفتم. با صدای بلند گریه میکردم.
(دیالوگ همزمان از زبون کوکی)
کلافه و عصبی بودم. قلبم از همیشه تند تر میزد. به خودم تو آیینه خیره شده بودم. از خودم متنفر بودم. نا خوداگاه اشک از چشام افتاد. اتاقم به حیاط نزدیک بود. صدای بلند گریشو میشنیدم که بد جور به قلبم چنگ میزد. نمیتونستم صبر کنم. در اتاقو باز کردمو به طرف حیاط دویدم. دم در حیاط بعد از دیدنش وایسادم. نفس نفس میزدم.
(دیالوگ از زبون خودم)
وسط گریم صدای نفساشو شنیدم. گریمو متوقف کردم.
رومو برنگردوندم. خودش آروم آروم نزدیکم شد. اومدو کنارم وایساد. کوکی: گائول. جوابشو ندادم. به یه جا خیره شده بودم. دوباره صدام کرد. ایندفه پا شدمو خواستم برم که یهو مچمو گرفت. زد زیر گریه. کوکی: گائول من نباید.. میزاشتم بری..نباید تنهات میزاشتم...نباید سرت داد میزدم. لبامو گاز گرفتمو مانع ترکیدن بغضم شدم. کوکی: ازت خواهش میکنم...هر کاری میخوای بکن هر کاری دوس داری بکن...فقط اینجوری نگاهتو از من نگیر که قلبم وایمیسه.
دس خودم نبود. نمیشد کاریش کرد واقعا اشکام بی اختیار میریخت. سرمو آروم برگردوندمو نگاهش کردم. چشاش پر از اشک بود. بلافاصله منو کش
۲۶.۰k
۳۰ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.