کینه
#کینه
#قسمت اول
دیشب خواب بدی دیده بودم ، نمیخواستم اونو برای کسی تعریف کنم. صبح رو میز صبحانه خواهرم ساناز به من زل زد و گفت: چته سمیرا نکنه باز یه خواب بد دیدی، چرا خواباتو برام تعریف نمی کنی، شاید بتونم برات تعبیرش کنم.
گفتم: نه بیخیال یادت رفته مامان بزرگ می گفت خوابای بد رو نباید برای کسی تعریف کنیم، الانم زود صبحونه ات رو بخور که باید بریم مدرسه داره دیر میشه.
خونه ی ما تو حاشیه ی شهر بود بیشتر مردم محله مون فقیر بودند و مدرسه ی ما بالای یه تپه ی خشک و سنگی بود و ده تا کلاس داشت با کلی دانش آموز، من کلاس دوازدهم بودم و ساناز خواهرم کلاس دهم هر دوی ما هم جز زرنگای مدرسه بودیم.پدرمون توی کارخونه ی ساخت مواد شوینده کار می کرد و مادرمون که اسمش معصومه بود خیاطی می کرد..
توی مدرسه من و ساناز همش کنار دوستایی مثل نرجس و زهرا و چندتا دختر دیگه هم بودیم که یه تیم خوب رو تشکیل می دادیم....
اون روز تو مدرسه نرجس یه پیشنهاد عجیب و ترسناکی داد. گفت: دخترا کنار قبرستون قدیمی یه خونه ی متروکه هست که هیچکی جرات نداره پاش رو اونجا بزار نظرتون چیه بعد مدرسه اونجا بریم.
زهرا با اخم گفت: دیونه شدی دختر من شنیدم اونجا نحسه و هر کی رفته تو اون خونه دیگه بر نگشته من که محاله اونجا پا بذارم.
ساناز گفت: زهرا نمیدونستم اینقد ترسویی نکنه تو به اینجور داستانای خرافاتی اعتقاد داری من که با نرجس پایه ام ، سمیرا تو چی میای.
من که بخاطر خوابای چند شب اخیر خیلی ترسیده بودم میخواستم مخالفت کنم اما چون دوست نداشتم فکر کنند ترسو هستم گفتم باشه قبوله منم هستم اما نه امروز بزارید فردا بعد مدرسه چون امروز من و ساناز باید زود بریم خونه آخه قراره با مامان معصومه بریم عیادت مامان بزرگ که خیلی مریضه و من نگرانش هستم.
و قرار شد فردا فقط ما چهارتا بریم به اون خونه ی ترسناک و به کسی چیزی نگیم...
بعد از مدرسه من و ساناز به سرعت خودمون رو رسوندیم خونه که بریم خونه ی مادر بزرگ، هوای اون روز بارونی بود و صدای غرش رعد و برق دل آدم رو به لرزه می انداخت. خونه ی مامان بزرگم بیرون از شهر و یه جای متروک بود و خودش تنهایی زندگی می کرد. اون پیرزن عجیبی هست قبلا تو کار دعا نویسی و رمالی بود و می گفت می تونه آینده ی آدما رو با نگاه به چشماشون پیشبینی کنه. وقتی رسیدیم اونجا مادر بزرگ کنار در نشسته بود. مادرم وقتی این صحنه رو دید با ناراحتی گفت: آخه مادر من نمی بینی بارون چقدر شدیده و هوا سرده ، خودت بیماری میخوای بدتر بشی. مامان بزرگ گفت: میدونستم دارید میایید از صبح منتظرتون بودم باید حرفای مهمی به شما بگم اتفاقات خیلی بدی ممکنه رخ بده و شما باید جلوشون رو بگیرید.
مامان معصومه گفت: فعلا بیا بریم تو تا همه مریض نشدیم تو این هوا.
خونه ی مامان بزرگم یه اتاق بیشتر نداشت و فضای اون اتاق مملو از عطر بخور بود چون مامان بزرگ که اسمش لیلا بود اعتقاد داشت ارواح شرور رو از خونه دور میکنه.
در حالی که مامان بزرگ که نمونه ی یه پیرزن پر جذبه بود به پشتی بزرگ قدیمی تکیه می داد چشمم به عکس بابا بزرگ افتاد. که روی زمین افتاده بود وقابش شکسته شده بود. خواستم بلندش کنم مامان بزرگ داد زد دست نزن میخوای چکار کنی. این یه علامت از پدر بزرگته دیشب عکسش یکدفعه افتاد و شکست و این یه هشدار به همه ماست. ساناز گفت: چه هشداری؟
مامان بزرگ گفت: دیشب قبل از اینکه عکس پدر بزرگت بیفته تو خواب دیدم که گفت: مواظب خانواده مون باش خصوصا دوتا دخترا بهشون بگو طرف تاتائیس نرند. مامانم گفت: تاتائیس دیگه چیه دخترا دیگه بزرگ شدند هنوز میخوای با این حرفای مزخرف بترسونیشون بس کن دیگه مامان این چیزا واقعیت نداره.
من با تعجب گفتم تاتائیس دیگه چیه؟
مامان بزرگ تا خواست حرفی بزنه مامانم اجازه نداد و گفت: دیگه نمیخوام در این مورد حرفی بشنوم شما دو تا بهتره زیاد تو این مسائل فضولی نکنید .
ساناز با دلخوری در حالی که انگشتاش رو به هم می پیچید گفت: مامان، بابا بزرگ به ما داره هشدار میده وما باید بدونیم منظورش چیه بزار مامان بزرگ حرف بزنه.
مامان با عصبانیت گفت: فقط خفه خون بگیر. الانم باید مامان بزرگ رو ببرم دکتر شما هم همین جا بمونید دست به چیزی هم نمی زنید.
وقتی هر دوشون بیرون رفتند به ساناز گفتم: باید بفهمیم تاتائیس چیه ؟
ساناز گفت: آخه چطوری بفهمیم چی هست، یعنی ممکنه تو اون انباری پر از کتاب مامان بزرگ چیزی باشه؟
گفتم بریم ببینیم.
اونجا پر از کتابهای قدیمی بود بیشترشون درباره رمالی و سحر و جادو بودند. که ما چیزی ازشون نمی فهمیدیم من و خواهرم کلی تو کتابها گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم وقتی مادرم و مامان بزرگ برگشتند. مجبور شدیم بدون جواب به خونمون برگردیم. اون شب باز یه خواب بد دیدم .توی خواب یه مار بزرگ دیدم که دور من حلقه
#قسمت اول
دیشب خواب بدی دیده بودم ، نمیخواستم اونو برای کسی تعریف کنم. صبح رو میز صبحانه خواهرم ساناز به من زل زد و گفت: چته سمیرا نکنه باز یه خواب بد دیدی، چرا خواباتو برام تعریف نمی کنی، شاید بتونم برات تعبیرش کنم.
گفتم: نه بیخیال یادت رفته مامان بزرگ می گفت خوابای بد رو نباید برای کسی تعریف کنیم، الانم زود صبحونه ات رو بخور که باید بریم مدرسه داره دیر میشه.
خونه ی ما تو حاشیه ی شهر بود بیشتر مردم محله مون فقیر بودند و مدرسه ی ما بالای یه تپه ی خشک و سنگی بود و ده تا کلاس داشت با کلی دانش آموز، من کلاس دوازدهم بودم و ساناز خواهرم کلاس دهم هر دوی ما هم جز زرنگای مدرسه بودیم.پدرمون توی کارخونه ی ساخت مواد شوینده کار می کرد و مادرمون که اسمش معصومه بود خیاطی می کرد..
توی مدرسه من و ساناز همش کنار دوستایی مثل نرجس و زهرا و چندتا دختر دیگه هم بودیم که یه تیم خوب رو تشکیل می دادیم....
اون روز تو مدرسه نرجس یه پیشنهاد عجیب و ترسناکی داد. گفت: دخترا کنار قبرستون قدیمی یه خونه ی متروکه هست که هیچکی جرات نداره پاش رو اونجا بزار نظرتون چیه بعد مدرسه اونجا بریم.
زهرا با اخم گفت: دیونه شدی دختر من شنیدم اونجا نحسه و هر کی رفته تو اون خونه دیگه بر نگشته من که محاله اونجا پا بذارم.
ساناز گفت: زهرا نمیدونستم اینقد ترسویی نکنه تو به اینجور داستانای خرافاتی اعتقاد داری من که با نرجس پایه ام ، سمیرا تو چی میای.
من که بخاطر خوابای چند شب اخیر خیلی ترسیده بودم میخواستم مخالفت کنم اما چون دوست نداشتم فکر کنند ترسو هستم گفتم باشه قبوله منم هستم اما نه امروز بزارید فردا بعد مدرسه چون امروز من و ساناز باید زود بریم خونه آخه قراره با مامان معصومه بریم عیادت مامان بزرگ که خیلی مریضه و من نگرانش هستم.
و قرار شد فردا فقط ما چهارتا بریم به اون خونه ی ترسناک و به کسی چیزی نگیم...
بعد از مدرسه من و ساناز به سرعت خودمون رو رسوندیم خونه که بریم خونه ی مادر بزرگ، هوای اون روز بارونی بود و صدای غرش رعد و برق دل آدم رو به لرزه می انداخت. خونه ی مامان بزرگم بیرون از شهر و یه جای متروک بود و خودش تنهایی زندگی می کرد. اون پیرزن عجیبی هست قبلا تو کار دعا نویسی و رمالی بود و می گفت می تونه آینده ی آدما رو با نگاه به چشماشون پیشبینی کنه. وقتی رسیدیم اونجا مادر بزرگ کنار در نشسته بود. مادرم وقتی این صحنه رو دید با ناراحتی گفت: آخه مادر من نمی بینی بارون چقدر شدیده و هوا سرده ، خودت بیماری میخوای بدتر بشی. مامان بزرگ گفت: میدونستم دارید میایید از صبح منتظرتون بودم باید حرفای مهمی به شما بگم اتفاقات خیلی بدی ممکنه رخ بده و شما باید جلوشون رو بگیرید.
مامان معصومه گفت: فعلا بیا بریم تو تا همه مریض نشدیم تو این هوا.
خونه ی مامان بزرگم یه اتاق بیشتر نداشت و فضای اون اتاق مملو از عطر بخور بود چون مامان بزرگ که اسمش لیلا بود اعتقاد داشت ارواح شرور رو از خونه دور میکنه.
در حالی که مامان بزرگ که نمونه ی یه پیرزن پر جذبه بود به پشتی بزرگ قدیمی تکیه می داد چشمم به عکس بابا بزرگ افتاد. که روی زمین افتاده بود وقابش شکسته شده بود. خواستم بلندش کنم مامان بزرگ داد زد دست نزن میخوای چکار کنی. این یه علامت از پدر بزرگته دیشب عکسش یکدفعه افتاد و شکست و این یه هشدار به همه ماست. ساناز گفت: چه هشداری؟
مامان بزرگ گفت: دیشب قبل از اینکه عکس پدر بزرگت بیفته تو خواب دیدم که گفت: مواظب خانواده مون باش خصوصا دوتا دخترا بهشون بگو طرف تاتائیس نرند. مامانم گفت: تاتائیس دیگه چیه دخترا دیگه بزرگ شدند هنوز میخوای با این حرفای مزخرف بترسونیشون بس کن دیگه مامان این چیزا واقعیت نداره.
من با تعجب گفتم تاتائیس دیگه چیه؟
مامان بزرگ تا خواست حرفی بزنه مامانم اجازه نداد و گفت: دیگه نمیخوام در این مورد حرفی بشنوم شما دو تا بهتره زیاد تو این مسائل فضولی نکنید .
ساناز با دلخوری در حالی که انگشتاش رو به هم می پیچید گفت: مامان، بابا بزرگ به ما داره هشدار میده وما باید بدونیم منظورش چیه بزار مامان بزرگ حرف بزنه.
مامان با عصبانیت گفت: فقط خفه خون بگیر. الانم باید مامان بزرگ رو ببرم دکتر شما هم همین جا بمونید دست به چیزی هم نمی زنید.
وقتی هر دوشون بیرون رفتند به ساناز گفتم: باید بفهمیم تاتائیس چیه ؟
ساناز گفت: آخه چطوری بفهمیم چی هست، یعنی ممکنه تو اون انباری پر از کتاب مامان بزرگ چیزی باشه؟
گفتم بریم ببینیم.
اونجا پر از کتابهای قدیمی بود بیشترشون درباره رمالی و سحر و جادو بودند. که ما چیزی ازشون نمی فهمیدیم من و خواهرم کلی تو کتابها گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم وقتی مادرم و مامان بزرگ برگشتند. مجبور شدیم بدون جواب به خونمون برگردیم. اون شب باز یه خواب بد دیدم .توی خواب یه مار بزرگ دیدم که دور من حلقه
۱۸.۴k
۱۸ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.