یکی از رفقا تعریف می کرد:
یکی از رفقا تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار. تا اینکه پدرم، خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها دوستم.
از دوستم پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی، چرا هرچه پدرم اصرار کرد، همون اول، خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشتهای بابات بزرگتره...
خدایا در این روزهای آخر ماه مبارک، که قول اجابت دعای همه مهمون هات رو دادی، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه، ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت و ید با کفایت امام زمانم(عج)، از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمی ده، از اون خوبها و درشتهاش، کشکول گدایی خودم و همه مسلمونهای حاجتمند و گرفتار رو پر کنی.... آمين
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار. تا اینکه پدرم، خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها دوستم.
از دوستم پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی، چرا هرچه پدرم اصرار کرد، همون اول، خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشتهای بابات بزرگتره...
خدایا در این روزهای آخر ماه مبارک، که قول اجابت دعای همه مهمون هات رو دادی، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه، ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت و ید با کفایت امام زمانم(عج)، از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمی ده، از اون خوبها و درشتهاش، کشکول گدایی خودم و همه مسلمونهای حاجتمند و گرفتار رو پر کنی.... آمين
۱.۸k
۰۴ مرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.