پارت 43
پارت 43
(رادوین)
از وقتی اومدم خونه نفس فقط توی اتاق روی تخت خوابیده
ولی معلومه بیداره و خودشو به خواب زده. از ریتم نفس هاش
معلومه . ولی اصلا معلوم نیست تو چه فکریه. تنها چیزی که
میدونم که توی فکرش چی میگذره . اینه که همش درمورد
اون خون آشام و آینده است . این که بعدا قراره چی بشه
نمیدونم چرا ولی خودم بیشتر از نفس از آینده میترسم.
این که بلایی سرش بیاد . این که از دستش بدم . اصلا فکرش
هم آزارم میده . چند وقتی ام هست که تصمیم گرفتم که با
آرمان کم تر جایی برم . هه چه حلال زاده . داره بهم زنگ میزنه
من : سلام آرمان
آرمان : سلام رادوین . چطوری ؟؟
من : خوبم تو چطوری ؟؟
آرمان : هعی منم خوبم . راستش داداش دیدم خیلی وقته که
هم دیگه رو ندیدیم گفتم دعوتتون کنم بیاید خونه ام
من : کلک ما که همین دو روز پیش عروسی مون بود با هم
بودیم . چه زود وابسته شدی ؟؟
آرمان : از تاثیرات با شما بودنه دیگه .
من : خب الان به آرشام و متین هم گفتی ،؟
آرمان : اره بابا اونا میان
میدونستم که الان نفس پشت در اتاق وایساده و داره گوش
میده و حرص میخوره.
من : باشه داداش کی بیایم؟؟
ارمان: فردا شب واسه شام
من : زحمت میکشی
آرمان : چه زحمتی منتظرتونم.
من : خدافظ
آرمان : خدافظ
برای این که از بودن نفس پشت در اتاق مطمئن شم با تلفن
قطع شده حرف زدم :
من : راستییبی آرمان
دیگه یادم نیومد چی باید بگم برا همین رفتم پشت در اتاق و
شروع کردم به چرت و پرت گفتن و همون لحظه در اتاق مون
رو باز کردم . چون گوشی توی جیبم بود دستم خالی بود و
همونطور که میدونستم نفس از پشت در لیز خورد و افتاد تو
بغل خودم .
من : خانوم موشه . تازگی ها خیلی فضول شدی؟؟!!!!!!
نفس : فضول بودم
من : اونو که میدونم . چرا فال گوش وایسادی؟؟
نفس: وا خب این که کار همیشگی منه عزیزم
من : فال گوش وایسادن کار خوبی نیستا .
نفس: اینا رو ول کن . اهههههههه من نمیخوام بیام خونه این
سوسمار
من: عه سوسمار دیگه کیه . ؟؟؟ منظورت ارمانه؟؟؟
نفس: نه پس منظورم عمه گلی هلیا ایناس
من : چیکار به اون عمه بیچاره داری.
نفس : یعنی واقعا باید فردا بریم خونه اینا
من : بعله خانوم
نفس : ایییششششششش پسره مزخرف
(رادوین)
از وقتی اومدم خونه نفس فقط توی اتاق روی تخت خوابیده
ولی معلومه بیداره و خودشو به خواب زده. از ریتم نفس هاش
معلومه . ولی اصلا معلوم نیست تو چه فکریه. تنها چیزی که
میدونم که توی فکرش چی میگذره . اینه که همش درمورد
اون خون آشام و آینده است . این که بعدا قراره چی بشه
نمیدونم چرا ولی خودم بیشتر از نفس از آینده میترسم.
این که بلایی سرش بیاد . این که از دستش بدم . اصلا فکرش
هم آزارم میده . چند وقتی ام هست که تصمیم گرفتم که با
آرمان کم تر جایی برم . هه چه حلال زاده . داره بهم زنگ میزنه
من : سلام آرمان
آرمان : سلام رادوین . چطوری ؟؟
من : خوبم تو چطوری ؟؟
آرمان : هعی منم خوبم . راستش داداش دیدم خیلی وقته که
هم دیگه رو ندیدیم گفتم دعوتتون کنم بیاید خونه ام
من : کلک ما که همین دو روز پیش عروسی مون بود با هم
بودیم . چه زود وابسته شدی ؟؟
آرمان : از تاثیرات با شما بودنه دیگه .
من : خب الان به آرشام و متین هم گفتی ،؟
آرمان : اره بابا اونا میان
میدونستم که الان نفس پشت در اتاق وایساده و داره گوش
میده و حرص میخوره.
من : باشه داداش کی بیایم؟؟
ارمان: فردا شب واسه شام
من : زحمت میکشی
آرمان : چه زحمتی منتظرتونم.
من : خدافظ
آرمان : خدافظ
برای این که از بودن نفس پشت در اتاق مطمئن شم با تلفن
قطع شده حرف زدم :
من : راستییبی آرمان
دیگه یادم نیومد چی باید بگم برا همین رفتم پشت در اتاق و
شروع کردم به چرت و پرت گفتن و همون لحظه در اتاق مون
رو باز کردم . چون گوشی توی جیبم بود دستم خالی بود و
همونطور که میدونستم نفس از پشت در لیز خورد و افتاد تو
بغل خودم .
من : خانوم موشه . تازگی ها خیلی فضول شدی؟؟!!!!!!
نفس : فضول بودم
من : اونو که میدونم . چرا فال گوش وایسادی؟؟
نفس: وا خب این که کار همیشگی منه عزیزم
من : فال گوش وایسادن کار خوبی نیستا .
نفس: اینا رو ول کن . اهههههههه من نمیخوام بیام خونه این
سوسمار
من: عه سوسمار دیگه کیه . ؟؟؟ منظورت ارمانه؟؟؟
نفس: نه پس منظورم عمه گلی هلیا ایناس
من : چیکار به اون عمه بیچاره داری.
نفس : یعنی واقعا باید فردا بریم خونه اینا
من : بعله خانوم
نفس : ایییششششششش پسره مزخرف
۳.۸k
۱۵ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.