حرف آخر...
حرف آخر...
شاید این آخرین دست نوشته ی من باشد به دلیل مشغله ی زیاد مدتهاست که وبلاگ به صورت نیمه تعطیل درآمده است و تصمیم گرفتم در فرصتی مناسب دوباره شروع به نوشتن کنم و تا آن روز وبلاگ تعطیل می شود ...اما قبل از رفتن می خواهم چند خطی از تجربه های ناب این روزهایم بنویسم
اول از همه سپاس از دوستان و بزرگوارانی که ذوق نوشتن مرا تشویق کردن و از من خواستند دل نوشته هایم را به صورت شعر به رشته ی تحریر در بیاورم اما خب شاعر بودن سخت است و لطف دوستان به بنده بسیار شاید در آینده ای نه چندان دور طبع شعر من هم بهتر شد :)
و بعد هم عذرخواهی از قلب رئوف و مهربان عزیزانی که گاه با خواندن دلنوشته های غمگین من قلبشان رنجید و از اینکه اندوه را در کلام و روح من می دیدند عذاب می کشیدند ...عزیزی که دل به لبخند من بسته وغم مرا طاقت نمی آورد...امیدوارم لایق بخششان باشم :)
هوای دل انگیز پاییز و نم نم باران انسان را به وجد می آورد حسی شبیه به تولدی دوباره...
مدت هاست به دنبال راهی بودم برای آرامش پیدا کردن قلبم برای محکم شدن باورهایم و آن را تنها در یک چیز یافتم "ایمان "
ایمان به اینکه روزی جایی چیزی به نحویی ...بالاخره راهی و گشایشی هست
ایمان به اینکه دنیا مجموعه ای از سختیها و آسایش ها در کنار هم است باید صبور بود چه در سختیهایش چه در شادیهایش...
ایمان به قدرت خدا ایمان به حضور خدا ایمان به عشق خدا که از همه چیز مهمتر است...ایمان به اینکه همیشه حکمتی است باید به خدا اعتماد کرد...
گاه نمی رسی به آنجایی که طلب کرده ای اما آنقدر بخشنده است که بعدها میفهمی قرار بوده تو را برساند به نقطه ای بهتر...
گاه از کلام آدمها از بدیهایشان از کارهایشان می رنجی و می ترسی اما آنقدر بزرگوار است که بندگان فرشته صفتش را سر راه تو قرار می دهد تا به تو بگوید هنوز هم هستند بندگانی که خدا در باورشان است نه در کلامشان...
آری این روزها خدا در قلب کسانی دیدم که هیچ شکستن دلی را طاقت نمی آورند برای رنج انسان ها سینه سپر کردند با این که خود پر از رنج بودند...خدا را در قلب این انسان ها دیدم که قلبشان به سان کودکیست ساده و بی ریا ... قلبی ساکار داشتند...
خداوند را در قلب کسانی دیدم که به قضاوت دیگران ننشستند پرده پوشیدند بر خطاهای دیگران و بر خود سخت گرفتند...آنان که بی چشم داشتی دستی را گرفتند و از چاه بیرون کشیدند به جای آنکه بر سر چاه بایستند و نماز بخوانند و بگویند خدایا ما را مثل اینها نکن...
خداوند را در قلب کسانی دیدم که بی توقع مهربان بودند و عشق ورزیدند و تمام اندیشه آن ها از صبح تا به شب این بود قلبی را رنجیده خاطر نکنند...
خداوند را در قلب کسانی دیدم که می توانستند "مچ" بگیرند اما "دست" گرفتند و یاری کردند...
روزهای زیادی گذشت که در آن انسان هایی بر سر راهم قرار گرفتند که از آن ها درس انسانیت آموختم ...از همان دخترک و پسرک گل فروش گرفته تا انسان هایی با رنج هایی بزرگتر و ظاهری شادتر ...اما خدایشان از خدای باورهای من قشنگتر و بزرگتر بود...آن ها خدا را در لابه لای روزهای سختشان پیدا کرده بودند و عاشقش شده بودند نه مثل من که خدا را از مذهب پدرم به ارث برده بودم ...
"خداوند را در قلب کسی دیدم که در خلوت خود برایم دعا کرد و گریه کرد اما گرفتگی صدایش و سرخی چشمانش را گذاشت به حساب سرماخوردگی تا من خنده ی لبانم محو نشود همان محب خدا که فقط برای آرامش قلب من بی توقع در حقم مهربانی کرد و از کلام غمگین من رنجید زیرا که با خنده های من بی توقع شاد شد..."
خداوند را در قلب عزیزانی دیدم که به من می گفتند "شب های قدر دعا می کنم خدا اول قلبی بزرگ به من بدهد تا آنان را باعث اندوهم شده اند را ببخشم و بعد از خدا می خواهم همین بزرگی قلب را هم به اطرافیانم بدهد تا آنان نیز مرا ببخشند زیرا که تا نبخشم و بخشیده نشوم به خدا نخواهم رسید..."
سخن من با توست بزرگوار...هر چقدر مشکلات بزرگتر شد تو ایمانت را محکمتر کن خدا هنوز زنده است و زنده می ماند ...
و در نهایت به خاطر بسپار...
فکر و اندیشه ی بد جز صاحبش کسی را به هلاکت نمی رساند پس مترس خدا حافظ توست...
ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت بگیریم نه با هر قیمتی زندگی کنیم...
رشته ای بر گردنم افکنده دوست...می کشد هر جا که خاطر خواه اوست...
التماس دعا- یا علی
+ نوشته شده در ساعت توسط ساکار یکتا | یک نظر
ای رفیق روزهای گرم و سرد/سادگی هایم به سویم بازگرد
پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی
شاید این آخرین دست نوشته ی من باشد به دلیل مشغله ی زیاد مدتهاست که وبلاگ به صورت نیمه تعطیل درآمده است و تصمیم گرفتم در فرصتی مناسب دوباره شروع به نوشتن کنم و تا آن روز وبلاگ تعطیل می شود ...اما قبل از رفتن می خواهم چند خطی از تجربه های ناب این روزهایم بنویسم
اول از همه سپاس از دوستان و بزرگوارانی که ذوق نوشتن مرا تشویق کردن و از من خواستند دل نوشته هایم را به صورت شعر به رشته ی تحریر در بیاورم اما خب شاعر بودن سخت است و لطف دوستان به بنده بسیار شاید در آینده ای نه چندان دور طبع شعر من هم بهتر شد :)
و بعد هم عذرخواهی از قلب رئوف و مهربان عزیزانی که گاه با خواندن دلنوشته های غمگین من قلبشان رنجید و از اینکه اندوه را در کلام و روح من می دیدند عذاب می کشیدند ...عزیزی که دل به لبخند من بسته وغم مرا طاقت نمی آورد...امیدوارم لایق بخششان باشم :)
هوای دل انگیز پاییز و نم نم باران انسان را به وجد می آورد حسی شبیه به تولدی دوباره...
مدت هاست به دنبال راهی بودم برای آرامش پیدا کردن قلبم برای محکم شدن باورهایم و آن را تنها در یک چیز یافتم "ایمان "
ایمان به اینکه روزی جایی چیزی به نحویی ...بالاخره راهی و گشایشی هست
ایمان به اینکه دنیا مجموعه ای از سختیها و آسایش ها در کنار هم است باید صبور بود چه در سختیهایش چه در شادیهایش...
ایمان به قدرت خدا ایمان به حضور خدا ایمان به عشق خدا که از همه چیز مهمتر است...ایمان به اینکه همیشه حکمتی است باید به خدا اعتماد کرد...
گاه نمی رسی به آنجایی که طلب کرده ای اما آنقدر بخشنده است که بعدها میفهمی قرار بوده تو را برساند به نقطه ای بهتر...
گاه از کلام آدمها از بدیهایشان از کارهایشان می رنجی و می ترسی اما آنقدر بزرگوار است که بندگان فرشته صفتش را سر راه تو قرار می دهد تا به تو بگوید هنوز هم هستند بندگانی که خدا در باورشان است نه در کلامشان...
آری این روزها خدا در قلب کسانی دیدم که هیچ شکستن دلی را طاقت نمی آورند برای رنج انسان ها سینه سپر کردند با این که خود پر از رنج بودند...خدا را در قلب این انسان ها دیدم که قلبشان به سان کودکیست ساده و بی ریا ... قلبی ساکار داشتند...
خداوند را در قلب کسانی دیدم که به قضاوت دیگران ننشستند پرده پوشیدند بر خطاهای دیگران و بر خود سخت گرفتند...آنان که بی چشم داشتی دستی را گرفتند و از چاه بیرون کشیدند به جای آنکه بر سر چاه بایستند و نماز بخوانند و بگویند خدایا ما را مثل اینها نکن...
خداوند را در قلب کسانی دیدم که بی توقع مهربان بودند و عشق ورزیدند و تمام اندیشه آن ها از صبح تا به شب این بود قلبی را رنجیده خاطر نکنند...
خداوند را در قلب کسانی دیدم که می توانستند "مچ" بگیرند اما "دست" گرفتند و یاری کردند...
روزهای زیادی گذشت که در آن انسان هایی بر سر راهم قرار گرفتند که از آن ها درس انسانیت آموختم ...از همان دخترک و پسرک گل فروش گرفته تا انسان هایی با رنج هایی بزرگتر و ظاهری شادتر ...اما خدایشان از خدای باورهای من قشنگتر و بزرگتر بود...آن ها خدا را در لابه لای روزهای سختشان پیدا کرده بودند و عاشقش شده بودند نه مثل من که خدا را از مذهب پدرم به ارث برده بودم ...
"خداوند را در قلب کسی دیدم که در خلوت خود برایم دعا کرد و گریه کرد اما گرفتگی صدایش و سرخی چشمانش را گذاشت به حساب سرماخوردگی تا من خنده ی لبانم محو نشود همان محب خدا که فقط برای آرامش قلب من بی توقع در حقم مهربانی کرد و از کلام غمگین من رنجید زیرا که با خنده های من بی توقع شاد شد..."
خداوند را در قلب عزیزانی دیدم که به من می گفتند "شب های قدر دعا می کنم خدا اول قلبی بزرگ به من بدهد تا آنان را باعث اندوهم شده اند را ببخشم و بعد از خدا می خواهم همین بزرگی قلب را هم به اطرافیانم بدهد تا آنان نیز مرا ببخشند زیرا که تا نبخشم و بخشیده نشوم به خدا نخواهم رسید..."
سخن من با توست بزرگوار...هر چقدر مشکلات بزرگتر شد تو ایمانت را محکمتر کن خدا هنوز زنده است و زنده می ماند ...
و در نهایت به خاطر بسپار...
فکر و اندیشه ی بد جز صاحبش کسی را به هلاکت نمی رساند پس مترس خدا حافظ توست...
ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت بگیریم نه با هر قیمتی زندگی کنیم...
رشته ای بر گردنم افکنده دوست...می کشد هر جا که خاطر خواه اوست...
التماس دعا- یا علی
+ نوشته شده در ساعت توسط ساکار یکتا | یک نظر
ای رفیق روزهای گرم و سرد/سادگی هایم به سویم بازگرد
پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی
۵۱.۱k
۰۶ مرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.