پارت12
#پارت12
فرمو ازش گرفتم و مشغول پر کردن فرم شدم، بعد از چند دقیقه پر کانل شد به منشی تحویل دادم از مطب بیرون اومدم .
دوست نداشتم برم خونه به تنهایی نیاز داشتم، رو به روی مطب پارک بود، سمت پارک قدم برداشتم ،روی یکی از نیمکت ها نشستم.
بچه ها در حال بازی بودند، یه عده شون سرسره بازی میکردند، یه عده دیگه شونم تاب بازی.
خوشبحالشون چه دنیای قشنگی دارند کاش میشد هیچ وقت بزرگ نشیم، تو عالم بچگی بمونیم اون وقت چه دنیای قشنگی داشتیم، از خدای مهربون میخوام شما خوشبخت شین این تنها آرزوی من برای شماست.
یه نفس عمیق کشیدم چشمامو بستم، با صدای گریهی یه نفر چشمامو باز کردم.
فکر کنم خورده بود زمین با گریه سمت مادرش رفت محکم خودشو پرت کرد تو بغلش مامانش.
یه لبخند بهش زدم کاش میشد منم یه روزی مادرشم.
یه پوزخند به فکر خودم زدم چی داری میگی دختر تو هیچ نباید ازدواج کنی چه برسه به اینکه بخوای بچه دارم شی.
تو بخاطر لنگی که داری باید تا اخر عمرت تنها باشی میفهمی تا اخر عمرت باید تنها باشی تو چند سال پیش به این تنهایی محکوم شدی.
آره من محکوم به تنهاییم اونم تا اخر عمرم.
از جام بلند شدم قدم زنان از پارک خارج شدم بهتره برم خونه حوصله غر غرای مامان بابا رو ندارم، سر خیابون وایستادم واسه ماشین سوار تاکسی شدم.
حدود نیم ساعت بعد رسیدم خونه کرایهی ماشینو دادم از تاکسی پیاده شدم، سمت خونه رفتم.
بازم همسایه هامون جلو خونه نشسته بودند با دیدن من بازم پچ پچ شاشون شروع شد، بذار هر چی میخوان بگن واسم مهم نیست.
بی توجه بهشون از کنارشون رد شدم کلید رو از تو کیفم درآوردم در رو بازم کردم وارد خونه شدم،در رو پشت سرم بستم.
میخواستم کفشامو در بیارم متوجه شدم مهم.ن داریم، همینو کم داشتیم اخه الان چه وقت مهمون اومدن بود.
با حرص کفشامو درآوردم وارد خونه شدم با وارد شدنم به خونه همه سرشونو سمتم چرخوندن سرد بهشون سلام دادم اما اونا بر عکس من خیلی مهربون جوابمو دادند، هیچ کدومشونو نمیشناختم.
مامان: مهسا جان بیا اینجا دخترم.
بعد به کنارش اشاره کرد سری تکون دادم رفتم کنارش نشستم مطمئنم مامانم یه چیزی هست زیر سرش که انقدر مهربون شده مگرنه از مامانم بعیده که انقدر مهربون باشه
همینطور نگاشون می کردم
که چشمم خورد به چشم مادر خانواده
یه لبخند مهربون به صورتم پاشید
که منم متقابلا جوابشو با یه لبخند ملیح دادم
یه سکوت توی خونه پراکنده بود که با صدای مامانم شکست
مامان: مهسا جان این خانواده ی عزیز یکی از دوستای پدرت هستن گلم
من: خوشبختم
و لبخند زدم
که پدرشون شروع کرد به صحبت کردن
-با گفتن نام خدا اصل مطلبو شروع میکنیم
راستش ما دنبال یه دختر خیلی خوب میگشتیم برای اقا پسرمون که سر و سامون بگیره و دیدیم چه کسی بهتر و خانوم تر از دختر گل شما
این شد که ما تشیف اوردیم برای اشنایی که اگه شما مقبول بدونین این 2 جوون زندگی خوبی و با هم بسازن
همون لحظه نگاهم رفت سمت پسرشون که سرش پایین بود
یه پسر لاغر اندام با موهایی که با ژل به سمت بالا هدایتش کرده بود
همون لحظه چشمام با حرفای مامان گرد شد
مامان: دختر من نوکر شماس خاک پاتونه این چه حرفیه دخترم قابل شمارو نداره کی بهتر از شما و خانوادتون دخترم مال شما قابل نداره
- نفرمایید نفرمایید این چه حرفیه خب دخترم...
همون لحظه پاشدم و گفتم مامان لطفا به جای من تصمیم نگیر من... من.. راستش من می خوام ادامه تحصیل بدم
نمی دونم این چطور به ذهنم رسید فقط بهترین راه فرار بود
همون لحظه مامان زد زیر خنده و همونطور که اشک خنده از چشماش میریخت گفت:
د اخه بدبخت تو اصلا می دونی سگ و با چه سه ای می نویسن؟
تو سواد داری اصلا؟
بیچااااااااااااره
اشک از چشمام میریخت که بابام جلوی همه زد تو گوش مامانم و با داد و تحکم گفت: ببند دهنتو زن درسته دختر اصل.... این دخترمونه بفهممممم
- بخشید انگار ما بد موقع مزاحم شدیم دیگه رفع زحمت می کنیم
بابا: اما... می موندین اقای فرجی تمنا می کنم این بی ابرویی رو ببخشید خواه...
- نه این چه حرفیه بلاخره این چیزا توی هر خانواده ای پیش میاد
بعد از رفتن اون خانواده میخواستم برم تو اتاقم که با صدای مامانم سر جام متوقف شدم.
مامان:
امروز من بخاطر تو جلوی بقیه از بابات سیلی خوردم بخاطر بلیل زبونی تو احمق میخوام یه چیزی رو رکو راست بهت بگم از اینکه دخترمی خجالت میکشم از اینکه دختری مثله تو دارم خجالت میکشم کاش هیچ وقت بچه ی من نبودی کاش....
با داد بابام حرفش نصفه موند:
خفه شو زن چی داری میگی هااا چی داری میگی مگه مهسا دخترت نیست مگه از جونو خون تو نیست پس این چرتو پرتا چیه داری میگی
با حرفای مامانم ناخواسته یه قطره اشک از چشمام چیکد رو گونه م منی که به خودم قول داده بودم هیچ وقت گریه نکنم امروز بخاطر حرفای ما
فرمو ازش گرفتم و مشغول پر کردن فرم شدم، بعد از چند دقیقه پر کانل شد به منشی تحویل دادم از مطب بیرون اومدم .
دوست نداشتم برم خونه به تنهایی نیاز داشتم، رو به روی مطب پارک بود، سمت پارک قدم برداشتم ،روی یکی از نیمکت ها نشستم.
بچه ها در حال بازی بودند، یه عده شون سرسره بازی میکردند، یه عده دیگه شونم تاب بازی.
خوشبحالشون چه دنیای قشنگی دارند کاش میشد هیچ وقت بزرگ نشیم، تو عالم بچگی بمونیم اون وقت چه دنیای قشنگی داشتیم، از خدای مهربون میخوام شما خوشبخت شین این تنها آرزوی من برای شماست.
یه نفس عمیق کشیدم چشمامو بستم، با صدای گریهی یه نفر چشمامو باز کردم.
فکر کنم خورده بود زمین با گریه سمت مادرش رفت محکم خودشو پرت کرد تو بغلش مامانش.
یه لبخند بهش زدم کاش میشد منم یه روزی مادرشم.
یه پوزخند به فکر خودم زدم چی داری میگی دختر تو هیچ نباید ازدواج کنی چه برسه به اینکه بخوای بچه دارم شی.
تو بخاطر لنگی که داری باید تا اخر عمرت تنها باشی میفهمی تا اخر عمرت باید تنها باشی تو چند سال پیش به این تنهایی محکوم شدی.
آره من محکوم به تنهاییم اونم تا اخر عمرم.
از جام بلند شدم قدم زنان از پارک خارج شدم بهتره برم خونه حوصله غر غرای مامان بابا رو ندارم، سر خیابون وایستادم واسه ماشین سوار تاکسی شدم.
حدود نیم ساعت بعد رسیدم خونه کرایهی ماشینو دادم از تاکسی پیاده شدم، سمت خونه رفتم.
بازم همسایه هامون جلو خونه نشسته بودند با دیدن من بازم پچ پچ شاشون شروع شد، بذار هر چی میخوان بگن واسم مهم نیست.
بی توجه بهشون از کنارشون رد شدم کلید رو از تو کیفم درآوردم در رو بازم کردم وارد خونه شدم،در رو پشت سرم بستم.
میخواستم کفشامو در بیارم متوجه شدم مهم.ن داریم، همینو کم داشتیم اخه الان چه وقت مهمون اومدن بود.
با حرص کفشامو درآوردم وارد خونه شدم با وارد شدنم به خونه همه سرشونو سمتم چرخوندن سرد بهشون سلام دادم اما اونا بر عکس من خیلی مهربون جوابمو دادند، هیچ کدومشونو نمیشناختم.
مامان: مهسا جان بیا اینجا دخترم.
بعد به کنارش اشاره کرد سری تکون دادم رفتم کنارش نشستم مطمئنم مامانم یه چیزی هست زیر سرش که انقدر مهربون شده مگرنه از مامانم بعیده که انقدر مهربون باشه
همینطور نگاشون می کردم
که چشمم خورد به چشم مادر خانواده
یه لبخند مهربون به صورتم پاشید
که منم متقابلا جوابشو با یه لبخند ملیح دادم
یه سکوت توی خونه پراکنده بود که با صدای مامانم شکست
مامان: مهسا جان این خانواده ی عزیز یکی از دوستای پدرت هستن گلم
من: خوشبختم
و لبخند زدم
که پدرشون شروع کرد به صحبت کردن
-با گفتن نام خدا اصل مطلبو شروع میکنیم
راستش ما دنبال یه دختر خیلی خوب میگشتیم برای اقا پسرمون که سر و سامون بگیره و دیدیم چه کسی بهتر و خانوم تر از دختر گل شما
این شد که ما تشیف اوردیم برای اشنایی که اگه شما مقبول بدونین این 2 جوون زندگی خوبی و با هم بسازن
همون لحظه نگاهم رفت سمت پسرشون که سرش پایین بود
یه پسر لاغر اندام با موهایی که با ژل به سمت بالا هدایتش کرده بود
همون لحظه چشمام با حرفای مامان گرد شد
مامان: دختر من نوکر شماس خاک پاتونه این چه حرفیه دخترم قابل شمارو نداره کی بهتر از شما و خانوادتون دخترم مال شما قابل نداره
- نفرمایید نفرمایید این چه حرفیه خب دخترم...
همون لحظه پاشدم و گفتم مامان لطفا به جای من تصمیم نگیر من... من.. راستش من می خوام ادامه تحصیل بدم
نمی دونم این چطور به ذهنم رسید فقط بهترین راه فرار بود
همون لحظه مامان زد زیر خنده و همونطور که اشک خنده از چشماش میریخت گفت:
د اخه بدبخت تو اصلا می دونی سگ و با چه سه ای می نویسن؟
تو سواد داری اصلا؟
بیچااااااااااااره
اشک از چشمام میریخت که بابام جلوی همه زد تو گوش مامانم و با داد و تحکم گفت: ببند دهنتو زن درسته دختر اصل.... این دخترمونه بفهممممم
- بخشید انگار ما بد موقع مزاحم شدیم دیگه رفع زحمت می کنیم
بابا: اما... می موندین اقای فرجی تمنا می کنم این بی ابرویی رو ببخشید خواه...
- نه این چه حرفیه بلاخره این چیزا توی هر خانواده ای پیش میاد
بعد از رفتن اون خانواده میخواستم برم تو اتاقم که با صدای مامانم سر جام متوقف شدم.
مامان:
امروز من بخاطر تو جلوی بقیه از بابات سیلی خوردم بخاطر بلیل زبونی تو احمق میخوام یه چیزی رو رکو راست بهت بگم از اینکه دخترمی خجالت میکشم از اینکه دختری مثله تو دارم خجالت میکشم کاش هیچ وقت بچه ی من نبودی کاش....
با داد بابام حرفش نصفه موند:
خفه شو زن چی داری میگی هااا چی داری میگی مگه مهسا دخترت نیست مگه از جونو خون تو نیست پس این چرتو پرتا چیه داری میگی
با حرفای مامانم ناخواسته یه قطره اشک از چشمام چیکد رو گونه م منی که به خودم قول داده بودم هیچ وقت گریه نکنم امروز بخاطر حرفای ما
۱۵.۵k
۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.