کرامت اول
کرامت اول
نويسنده: مرتضي ترقي
شب تولد آقا علي بن موسي الرضا عليهالسلام بود. همه مردم دسته دسته خودشان را به داخل حرم آقا ميرساندند. تعدادي هم كه زيارت شان را انجام داده بودن، از حرم خارج ميشدند. ما؛ يعني من و اكبر هم، بعد از يك ساعتي معطلي، زيارت مان را انجام داديم و خوشحال و خشنود از حرم خارج شديم. هنوز من در حال و هواي ضريح آقا بودم كه صداي اكبر، رشته افكارم را پاره كرد. «علي جون، مواقعي يه گشتي اين اطراف بزنيم؟» پيشنهاد خوبي بود به همين خاطر بيمقدمه گفتم: «باشه، موافقم، اما يادت باشه ساعت 8 با، بابا و مامان قرار داريم …».
نترس پسر جون، تازه ساعت شش، دو ساعت ديگر وقت داريم.
بعد از گفتن اين حرف، شروع به قدم زدن در خيابان كرديم، از جلوي هر مغازه كه رد ميشديم با دقت به ويترين نگاه ميكرديم تا ببينيم آيا چيز به درد بخور و ارزاني وجود دارد كه براي دوستانمان به عنوان سوغاتي بخريم يا نه، همين طور كه جلوي ويترين يكي از مغازهها ايستاده بوديم و
محو تماشاي اجناس داخل ويترين مغازه بوديم، ناگهان چيزي به شدت با ما برخورد كرد و هر دويمان را نقش بر زمين ساخت.
… هنوز هاج و واج روي زمين بوديم كه صداي مهرباني گفت: «آقا معذرت ميخواهم و اصلا حواسم نبود …» وقتي بالاي سرمان را نگاه كرديم، پيرمرد نابينايي را ديديم كه عصاي سفيدي در دست داشت. به هر حال از روي زمين بلند شديم و گرد و غبار هاي روي لباسها يمان را تكانديم. پيرمرد هنوز ساكت و بيحركت، ايستاده بود. جلو رفتيم و گفتيم: «عيبي ندارد پدر جان … از اين اتفاقات پيش ميآيد …». هنوز صحبتم به درستي تمام نشده بود كه اكبر وسط حرفم پريد و گفت: چي چي عيبي ندارد … آقا جون حواست كجاست …» اكبر را عقب كشيدم و گفتم:
«از اين حرفهايت خجالت نميكشي؟ مگر نميبيني پيرمرد بيچاره، نابيناست …»
پيرمرد لبخندي زد و گفت: «خدا شاهد است تقصيري نداشتم. آخه خودتان كه بهتر ميدانيد اينجا خيلي شلوغه و براي من نابينا هم راه رفتن توي همچين جايي خيلي سخته …».
من كه از رفتار اكبر خيلي ناراحت شده بودم، به پيرمرد گفتم: پدرجان شما به دل نگريد … تازه ما بايد از شما معذرت بخواهيم … راستي شما تو همچين جاي شلوغي چه كار داريد؟»
- پسرم، حقيقتش ميخواهم برم داخل حرم آقا، خدا ميدونه كه به عشق آقا از اون ور ايران پا شدم اومدم اينجا. ولي دو ساعت هر كاري ميكنم نميتوانم داخل حرم برم.
- اينكه ديگر مشكلي نيست … خودمان شما را داخل حرم ميبريم.
- الهي پير شين، الهي خير از جوونيتون ببينيد.
دست پيرمرد را گرفتم و به همراه اكبر، دوباره به طرف حرم راه افتاديم. اكبر هنوز از دست پيرمرد ناراحت بود، اما همين كه به داخل حرم رسيديم، لبخند موذيانهاي روي لبانش نقش بست. زود پريد جلو و دست پيرمرد را گرفت و گفت: «محمد جان، بگذار خودم آقا را به داخل صحن ببرم».
از رفتار اكبر خيلي تعجب كردم، اما تعجبم موقعي بيشتر شد كه ديدم اكبر پس از عبور از يكي از حياط هاي حرم به طرف يكي از خروجيها حركت كرد. اصلا باورم نميشد؛ اكبر داشت چه كار ميكرد؟
همين طور كه پيش ميرفتيم، يواشكي در گوش اكبر گفتم: «پيرمرد بيچاره را كجا داري ميبري؟ … صحن كه طرف ديگري است … تو داري او را به بيرون حرم ميبري …» اكبر گويي از حرف من ناراحت شده بود، گفت:
- تو كاريت نباشه، من خودم بهتر ميدونم كه دارم چه كار ميكنم.
اكبر پيرمرد بيچاره را دوباره از حرم بيرون آورد و با لبخند موذيانهاي
گفت: «ببين پدرجان، امشب صحن اصلي را بستند آخه ميخواهند غبار روبي كنند؛ به خاطر همين، الان هيچ كس را توي صحن راه نميدهند.
پيرمرد تا اين حرف را از دهان اكبر شنيد به شدت ناراحت شد و گفت: «يعني امشب نميتونيم برويم زيارت …»
- چرا نميتونيم … اتفاقا هر كس نتونه، ما ميتونيم برويم. آخه پدر من آنجا جزء خدامه … به خاطر همين، صحن را براي ما باز ميكنند … من الان شما را ميبرم آنجا، آنوقت شما با خيال راحت، تا صبح زيارت كنيد و مطمين باشيد هيچ كس هم مزاحم تان نميشود.
- پسر جان، خير از جوونيت ببيني، الهي خود آقا اجرت بده.
من كه خيلي از رفتار اكبر ناراحت شده بودم، دست به پشتش زدم و گفتم: «پسر حاليت هست داري چه كار ميكني؟ اينقدر اين پيرمرد بيچاره را اذيت نكن.»
- چند بار تكرار كنم … اين كارها به تو هيچ ربطي نداره.
خيلي دلم به حال پيرمرد سوخت، اما خدا وكيلي، كاري از دست من بر نميآمد … اكبر دو سال از من بزرگتر بود و من هم به عنوان يك برادر كوچك، مجبور بودم هر چه ميگويد گوش بدهم.
به هر حال با هزار جان كندن از داخل حرم بيرون آمديم. اكبر پيرمرد بيچاره را با سرعت هر چه تمامتر دنبال خود ميكشيد و همواره براي گمراه كردن ذهن پيرمرد فرياد ميزد: «آقا بريد كنار … آقا بريد كنار … من
پسر آقاي فلانيم … زود درها را باز كنيد … بگذاريد
نويسنده: مرتضي ترقي
شب تولد آقا علي بن موسي الرضا عليهالسلام بود. همه مردم دسته دسته خودشان را به داخل حرم آقا ميرساندند. تعدادي هم كه زيارت شان را انجام داده بودن، از حرم خارج ميشدند. ما؛ يعني من و اكبر هم، بعد از يك ساعتي معطلي، زيارت مان را انجام داديم و خوشحال و خشنود از حرم خارج شديم. هنوز من در حال و هواي ضريح آقا بودم كه صداي اكبر، رشته افكارم را پاره كرد. «علي جون، مواقعي يه گشتي اين اطراف بزنيم؟» پيشنهاد خوبي بود به همين خاطر بيمقدمه گفتم: «باشه، موافقم، اما يادت باشه ساعت 8 با، بابا و مامان قرار داريم …».
نترس پسر جون، تازه ساعت شش، دو ساعت ديگر وقت داريم.
بعد از گفتن اين حرف، شروع به قدم زدن در خيابان كرديم، از جلوي هر مغازه كه رد ميشديم با دقت به ويترين نگاه ميكرديم تا ببينيم آيا چيز به درد بخور و ارزاني وجود دارد كه براي دوستانمان به عنوان سوغاتي بخريم يا نه، همين طور كه جلوي ويترين يكي از مغازهها ايستاده بوديم و
محو تماشاي اجناس داخل ويترين مغازه بوديم، ناگهان چيزي به شدت با ما برخورد كرد و هر دويمان را نقش بر زمين ساخت.
… هنوز هاج و واج روي زمين بوديم كه صداي مهرباني گفت: «آقا معذرت ميخواهم و اصلا حواسم نبود …» وقتي بالاي سرمان را نگاه كرديم، پيرمرد نابينايي را ديديم كه عصاي سفيدي در دست داشت. به هر حال از روي زمين بلند شديم و گرد و غبار هاي روي لباسها يمان را تكانديم. پيرمرد هنوز ساكت و بيحركت، ايستاده بود. جلو رفتيم و گفتيم: «عيبي ندارد پدر جان … از اين اتفاقات پيش ميآيد …». هنوز صحبتم به درستي تمام نشده بود كه اكبر وسط حرفم پريد و گفت: چي چي عيبي ندارد … آقا جون حواست كجاست …» اكبر را عقب كشيدم و گفتم:
«از اين حرفهايت خجالت نميكشي؟ مگر نميبيني پيرمرد بيچاره، نابيناست …»
پيرمرد لبخندي زد و گفت: «خدا شاهد است تقصيري نداشتم. آخه خودتان كه بهتر ميدانيد اينجا خيلي شلوغه و براي من نابينا هم راه رفتن توي همچين جايي خيلي سخته …».
من كه از رفتار اكبر خيلي ناراحت شده بودم، به پيرمرد گفتم: پدرجان شما به دل نگريد … تازه ما بايد از شما معذرت بخواهيم … راستي شما تو همچين جاي شلوغي چه كار داريد؟»
- پسرم، حقيقتش ميخواهم برم داخل حرم آقا، خدا ميدونه كه به عشق آقا از اون ور ايران پا شدم اومدم اينجا. ولي دو ساعت هر كاري ميكنم نميتوانم داخل حرم برم.
- اينكه ديگر مشكلي نيست … خودمان شما را داخل حرم ميبريم.
- الهي پير شين، الهي خير از جوونيتون ببينيد.
دست پيرمرد را گرفتم و به همراه اكبر، دوباره به طرف حرم راه افتاديم. اكبر هنوز از دست پيرمرد ناراحت بود، اما همين كه به داخل حرم رسيديم، لبخند موذيانهاي روي لبانش نقش بست. زود پريد جلو و دست پيرمرد را گرفت و گفت: «محمد جان، بگذار خودم آقا را به داخل صحن ببرم».
از رفتار اكبر خيلي تعجب كردم، اما تعجبم موقعي بيشتر شد كه ديدم اكبر پس از عبور از يكي از حياط هاي حرم به طرف يكي از خروجيها حركت كرد. اصلا باورم نميشد؛ اكبر داشت چه كار ميكرد؟
همين طور كه پيش ميرفتيم، يواشكي در گوش اكبر گفتم: «پيرمرد بيچاره را كجا داري ميبري؟ … صحن كه طرف ديگري است … تو داري او را به بيرون حرم ميبري …» اكبر گويي از حرف من ناراحت شده بود، گفت:
- تو كاريت نباشه، من خودم بهتر ميدونم كه دارم چه كار ميكنم.
اكبر پيرمرد بيچاره را دوباره از حرم بيرون آورد و با لبخند موذيانهاي
گفت: «ببين پدرجان، امشب صحن اصلي را بستند آخه ميخواهند غبار روبي كنند؛ به خاطر همين، الان هيچ كس را توي صحن راه نميدهند.
پيرمرد تا اين حرف را از دهان اكبر شنيد به شدت ناراحت شد و گفت: «يعني امشب نميتونيم برويم زيارت …»
- چرا نميتونيم … اتفاقا هر كس نتونه، ما ميتونيم برويم. آخه پدر من آنجا جزء خدامه … به خاطر همين، صحن را براي ما باز ميكنند … من الان شما را ميبرم آنجا، آنوقت شما با خيال راحت، تا صبح زيارت كنيد و مطمين باشيد هيچ كس هم مزاحم تان نميشود.
- پسر جان، خير از جوونيت ببيني، الهي خود آقا اجرت بده.
من كه خيلي از رفتار اكبر ناراحت شده بودم، دست به پشتش زدم و گفتم: «پسر حاليت هست داري چه كار ميكني؟ اينقدر اين پيرمرد بيچاره را اذيت نكن.»
- چند بار تكرار كنم … اين كارها به تو هيچ ربطي نداره.
خيلي دلم به حال پيرمرد سوخت، اما خدا وكيلي، كاري از دست من بر نميآمد … اكبر دو سال از من بزرگتر بود و من هم به عنوان يك برادر كوچك، مجبور بودم هر چه ميگويد گوش بدهم.
به هر حال با هزار جان كندن از داخل حرم بيرون آمديم. اكبر پيرمرد بيچاره را با سرعت هر چه تمامتر دنبال خود ميكشيد و همواره براي گمراه كردن ذهن پيرمرد فرياد ميزد: «آقا بريد كنار … آقا بريد كنار … من
پسر آقاي فلانيم … زود درها را باز كنيد … بگذاريد
۸.۸k
۰۳ شهریور ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.