" ملاقات بی واسطه "
" ملاقات بی واسطه "
حسین - 35ساله - فلج
حسین مرد ساده دلی از اهالی یکی از روستاهای بخش کلات بود. او با زحمت فراوان و کارگری خرج زندگی اش را درمی آورد. او از زندگی حقیرانه خود راضی بود و می گفت همین که چهار ستون بدنم سالم است و نان حلال درمی آورم خدارا هزارمرتبه شکر میگویم.
خان روستا یکروز از حسین خواست تا به منزل او برود و پشت بام خانه اش را کاهگل کند. حسین از این پیشنهاد شادمان شد چون میدانست دستمزد خوبی نصیبش میشود.
حسین همین که اسباب کار را فراهم کرد فوری دست به کار شد. استامبولی بزرگی که با خود آورده بود را از کاهگل پر کرد و روی شانه اش گذاشت و پایش را روی اولین پله نردبان گذاشت. همزمان صدای قیژی از پله نردبان برخاست. حسین توجهی نکرد ، هرچه بالاتر میرفت صدا بیشتر می شد.
لحظه ای درنگ کردو از همانجا روبه مباشر ارباب پرسید: نردبان بهتری ندارید؟
مباشر با نگاهی معذور گفت: شرمنده یادم رفت که بگویم با خودت نردبان بیاوری، پایه نردبان لق است، الان میروم میخ و چکش می آورم تا آن را محکم کنی.
حسین درحالیکه پله آخری را بالا میرفت گفت: برگردم پایین محکمش...
اما هنوز کلامش تمام نشده بود که نردبان با صدای وحشتناکی شکست و حسین از بالا بر زمین افتاد.
خان بلافاصله حکیم را به بالینش آورد. حکیم بعداز معاینه گفت: متاسفانه کمرش شکسته است.
خان یا دلش به حال حسین سوخت یا چون او درخانه اش دچار حادثه شده بود ترسید که دستور داد حسین رابه مشهد ببرند.
همان روز درشکه ای مهیا کردند و حسین را به مشهد بردند و دربیمارستانی بستری کردند، اما درمان افاقه نکرد و حسین از کمر فلج و لاجرم خانه نشین شد.
اودیگرباکمک عصا هم به سختی می توانست راه برود واین برای او که زندگی اش به کار روزمزدی اش بستگی داشت یعنی مرگ.
خان مدتی به حسین ماهانه مبلغی پرداخت کرداما پس از چندی قطع و حسین دراندوه خجالت خانواده اش ماند.
اهالی روستا به او پیشنهاد کردند که برای شفا به حرم امام رضا برود، حسین بلافاصله اسباب سفر را مهیا نمود و راهی مشهد شد.
او تا آن روز حرم را ندیده بود. جلوی حرم از قاطر پیاده شد و لنگ لنگان و با کمک عصا وارد حرم شد . داخل صحن پراز اتاقهای کوچکی بود که هرکدام دری جداگانه داشت و حسین به تصور آنکه مرقد امام در یکی از آن اتاقهاست باسادگی روستایی اش از مرد خادمی که جلوی سقاخانه ایستاده بود پرسید:
امام کجاست؟ من از کلات آمده ام و میخواهم ایشان را زیارت کنم.
مردخادم به تصور آنکه حسین قصد مزاح دارد اشاره به یکی از مناره ها کرد و گفت: امام آن بالاست.
حسین دوباره پرسید من چطور آنجا بروم
مردخنده ای کرد و گفت: از پله ها
حسین به سمت مناره به راه افتاد و بازحمت زیاد از پله اول و دوم بالا رفت ، اما همین که خواست از پله سوم بالابرود صدایی از بالا اورا مخاطب قرارداد و گفت: بالا نیا، همان جا بمان تا من خود به دیدنت بیایم.
حسین ایستاد و مردی از پلکان پایین آمد. حسین از دیدن مرد خوشحال شد و سلام کرد. مرد جواب سلام اورا دادو گفت: برای چه می خواستی از پلکان مناره بالا بیایی؟ با کسی کار داشتی؟
حسین گفت: آری، برای دیدن امام آمده ام، ازخادمی سراغش را گرفتم گفت دربالای مناره می توانم زیارتش کنم، آخر من به قصد شفا آمده ام و باید اورا ببینم.
مرد دستی به کمر حسین کشید و در حال چوبها از زیر بغل او افتاد.
مرد چوبها را از زمین برداشت و به دست حسین داد و گفت: برو هر آنچه دیدی برای آن مرد خادم تعریف کن .
حسین نزد خادم رفت. مرد تا حسین را سالم دید تعجب کرد. فهمید اتفاقی رخ داده، پس به استقبالش شتافت و بغلش کرد و رویش را بوسید و از اینکه با او مزاح کرده بود عذرخواهی نمود.
حسین از مرد بخاطر راهنمائی اش تشکر کرد و از اینکه اورا مستقیم و بدون واسطه نزد امام فرستاد بود اظهار خوشحالی نمود وگفت: خداپدرت را بیامرزد که مرا خدمت امام فرستادى و او مرا شفا داد.
مرد نتوانست جلوى گریه اش را بگیرد، خودش را روی زمین انداخت و پای حسین را بوسید. درحالیکه مدام میگفت مرا ببخشید آقا... مرا ببخشید مولا... من به زائر شما جسارت کردم ، من لیاقت پوشیدن لباس خادمی شما را ندارم.
کتش را از تن درآورد و بر تن حسین پوشاند و گفت: مرا عفو کن تا خدا هم مرا ببخشد.
حسین هاج و واج مانده بود و نمی دانست چرا مرد چنین زار و حزین می نالد.دست اورا گرفت و کتش را دوباره بر تن خادم کرد و گفت: من تورا عفو کنم؟ من تا عمر دارم دعاگوی تو خواهم بود.
مرد حقیقت ماجرا را برای حسین تعریف کرد. حسین در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: تورا می بخشم به شرطی که مرا به حرم آقا ببری، میخواهم خدا را شکر کنم که چنین اما مهربانی را واسطه ما با خود قرار داده است.
مرد درحالیکه میگریست دست حسین را گرفت و اورا به سمت ضریح برد.
حسین درحالیکه
حسین - 35ساله - فلج
حسین مرد ساده دلی از اهالی یکی از روستاهای بخش کلات بود. او با زحمت فراوان و کارگری خرج زندگی اش را درمی آورد. او از زندگی حقیرانه خود راضی بود و می گفت همین که چهار ستون بدنم سالم است و نان حلال درمی آورم خدارا هزارمرتبه شکر میگویم.
خان روستا یکروز از حسین خواست تا به منزل او برود و پشت بام خانه اش را کاهگل کند. حسین از این پیشنهاد شادمان شد چون میدانست دستمزد خوبی نصیبش میشود.
حسین همین که اسباب کار را فراهم کرد فوری دست به کار شد. استامبولی بزرگی که با خود آورده بود را از کاهگل پر کرد و روی شانه اش گذاشت و پایش را روی اولین پله نردبان گذاشت. همزمان صدای قیژی از پله نردبان برخاست. حسین توجهی نکرد ، هرچه بالاتر میرفت صدا بیشتر می شد.
لحظه ای درنگ کردو از همانجا روبه مباشر ارباب پرسید: نردبان بهتری ندارید؟
مباشر با نگاهی معذور گفت: شرمنده یادم رفت که بگویم با خودت نردبان بیاوری، پایه نردبان لق است، الان میروم میخ و چکش می آورم تا آن را محکم کنی.
حسین درحالیکه پله آخری را بالا میرفت گفت: برگردم پایین محکمش...
اما هنوز کلامش تمام نشده بود که نردبان با صدای وحشتناکی شکست و حسین از بالا بر زمین افتاد.
خان بلافاصله حکیم را به بالینش آورد. حکیم بعداز معاینه گفت: متاسفانه کمرش شکسته است.
خان یا دلش به حال حسین سوخت یا چون او درخانه اش دچار حادثه شده بود ترسید که دستور داد حسین رابه مشهد ببرند.
همان روز درشکه ای مهیا کردند و حسین را به مشهد بردند و دربیمارستانی بستری کردند، اما درمان افاقه نکرد و حسین از کمر فلج و لاجرم خانه نشین شد.
اودیگرباکمک عصا هم به سختی می توانست راه برود واین برای او که زندگی اش به کار روزمزدی اش بستگی داشت یعنی مرگ.
خان مدتی به حسین ماهانه مبلغی پرداخت کرداما پس از چندی قطع و حسین دراندوه خجالت خانواده اش ماند.
اهالی روستا به او پیشنهاد کردند که برای شفا به حرم امام رضا برود، حسین بلافاصله اسباب سفر را مهیا نمود و راهی مشهد شد.
او تا آن روز حرم را ندیده بود. جلوی حرم از قاطر پیاده شد و لنگ لنگان و با کمک عصا وارد حرم شد . داخل صحن پراز اتاقهای کوچکی بود که هرکدام دری جداگانه داشت و حسین به تصور آنکه مرقد امام در یکی از آن اتاقهاست باسادگی روستایی اش از مرد خادمی که جلوی سقاخانه ایستاده بود پرسید:
امام کجاست؟ من از کلات آمده ام و میخواهم ایشان را زیارت کنم.
مردخادم به تصور آنکه حسین قصد مزاح دارد اشاره به یکی از مناره ها کرد و گفت: امام آن بالاست.
حسین دوباره پرسید من چطور آنجا بروم
مردخنده ای کرد و گفت: از پله ها
حسین به سمت مناره به راه افتاد و بازحمت زیاد از پله اول و دوم بالا رفت ، اما همین که خواست از پله سوم بالابرود صدایی از بالا اورا مخاطب قرارداد و گفت: بالا نیا، همان جا بمان تا من خود به دیدنت بیایم.
حسین ایستاد و مردی از پلکان پایین آمد. حسین از دیدن مرد خوشحال شد و سلام کرد. مرد جواب سلام اورا دادو گفت: برای چه می خواستی از پلکان مناره بالا بیایی؟ با کسی کار داشتی؟
حسین گفت: آری، برای دیدن امام آمده ام، ازخادمی سراغش را گرفتم گفت دربالای مناره می توانم زیارتش کنم، آخر من به قصد شفا آمده ام و باید اورا ببینم.
مرد دستی به کمر حسین کشید و در حال چوبها از زیر بغل او افتاد.
مرد چوبها را از زمین برداشت و به دست حسین داد و گفت: برو هر آنچه دیدی برای آن مرد خادم تعریف کن .
حسین نزد خادم رفت. مرد تا حسین را سالم دید تعجب کرد. فهمید اتفاقی رخ داده، پس به استقبالش شتافت و بغلش کرد و رویش را بوسید و از اینکه با او مزاح کرده بود عذرخواهی نمود.
حسین از مرد بخاطر راهنمائی اش تشکر کرد و از اینکه اورا مستقیم و بدون واسطه نزد امام فرستاد بود اظهار خوشحالی نمود وگفت: خداپدرت را بیامرزد که مرا خدمت امام فرستادى و او مرا شفا داد.
مرد نتوانست جلوى گریه اش را بگیرد، خودش را روی زمین انداخت و پای حسین را بوسید. درحالیکه مدام میگفت مرا ببخشید آقا... مرا ببخشید مولا... من به زائر شما جسارت کردم ، من لیاقت پوشیدن لباس خادمی شما را ندارم.
کتش را از تن درآورد و بر تن حسین پوشاند و گفت: مرا عفو کن تا خدا هم مرا ببخشد.
حسین هاج و واج مانده بود و نمی دانست چرا مرد چنین زار و حزین می نالد.دست اورا گرفت و کتش را دوباره بر تن خادم کرد و گفت: من تورا عفو کنم؟ من تا عمر دارم دعاگوی تو خواهم بود.
مرد حقیقت ماجرا را برای حسین تعریف کرد. حسین در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: تورا می بخشم به شرطی که مرا به حرم آقا ببری، میخواهم خدا را شکر کنم که چنین اما مهربانی را واسطه ما با خود قرار داده است.
مرد درحالیکه میگریست دست حسین را گرفت و اورا به سمت ضریح برد.
حسین درحالیکه
۳.۸k
۱۲ شهریور ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.