معجزه عشق prt 39
#معجزه_عشق #prt_39
**************
نیاز :
خیلی گشنم بود جوری که میتونستم به جرعت بگم الان میتونم کل خونه رو غارت کنم و بخورم"_با عجله به سمت آشپزخونه میدوییدم که یهو پام رو سرامیکای خیس سر خورد و افتادم،با آخرین قدرتم جیغ کشیدم...
همون لحظه بم بمی که تو سالن بود با عجله به سمتم اومد و با بی تفاوتی پرسید
+چت شده؟چرا اینجوری جیغ زدی؟و بعد زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد:اومدم خونه استراحت کنم،اهههههه
منم تو همون حالت که بلند میشم،بی توجه به حرفاش گفتم
_زمین خیلی لیز بود،افتادم..همین
و بعد به سمت یخچال حرکت کردم و اونم دوباره به سمت سالن رفت،همون لحظه که یه گاز به کیک زدم،صدای نجوا اومد..طبق معمول داشت میخندید
+چی شده دختر؟!چرا جیغ زدی
تا سرمو بلند کردم کل دخترا رو بالای سرم دیدم و تا کل ماجرا رو تعریف نکردم هستی و کامیلا بیخیال نشدن
نجوا :
بعد از شنیدن حرفای نیاز،هستی و کامیلا به اتاقشون رفتن تا بخوابن و آنا پیش ما داخل آشپزخونه نشست تا با هم ناهار بخوریم...سه تا بسته نودل برداشتم تا درست کنم همون لحظه سر و کله ی پسرام پیدا شد
جی بی:یااا برای ما هم درست کن
خیلی خستم بود جدی همین سه تام به زور داشتم درست میکردم،،همیشه نیاز بهم میگفت خرس*_*خواستم بگم به من چه؟خودت دست داری ولی با توجه به اینکه صلح کردیم رفتار درستی نبود،یا باید برای همشون درست میکردم یا برای هیچکدومشون
_اههه،اصلا من برای هیچکس درست نمیکنم..هر کی بلند شه برای خودش درست کنه
بعدم جلو چشمای متعجب اونا نودل خودمو درست کردم و به اتاقم رفتم و تا تهشو خوردم
تا تموم شد نیاز و آنا به سمت اتاقم حمله ور شدن و اونقدر حرفای چرت و پرت زدن تا کم کم دهن هممون خسته شد
یهو بین حرفامون نیاز برگشت و گفت
+واااای دیگه باید بشینم انتخاب واحد کنم برا دانشگام
آنا"وااای منم همینطور اصلا حوصلم نمیشه تازه از سمینار برگشتم"
خودم گفتم"بچه ها بیاین قبل از اینکه بریم دانشگاه یه کار باحال انجام بدیم با پسرا"
نیاز و آنا با تعجب گفتن"چکار کنیم؟"
منم گفتم"یادتونه وقتی نوجوان بودیم همیشه حقیقت جرعت بازی میکردیم و میگفتیم یه روز با پسرا بازی میکنیم،من میخوام امروز باهاشون بازی کنم نظرتون چیه؟!"
آنا و نیاز گفتن موافقن،هستی و کامیلا رو هم باید بیدار کنیم بهشون بگیم..البته مطمئنم که موافقن
Wooooow!!بازی عالی ای رو در پیش داریم
پایان پارت 39
@Lovefic_Got7
**************
نیاز :
خیلی گشنم بود جوری که میتونستم به جرعت بگم الان میتونم کل خونه رو غارت کنم و بخورم"_با عجله به سمت آشپزخونه میدوییدم که یهو پام رو سرامیکای خیس سر خورد و افتادم،با آخرین قدرتم جیغ کشیدم...
همون لحظه بم بمی که تو سالن بود با عجله به سمتم اومد و با بی تفاوتی پرسید
+چت شده؟چرا اینجوری جیغ زدی؟و بعد زیر لب با صدای آرومی زمزمه کرد:اومدم خونه استراحت کنم،اهههههه
منم تو همون حالت که بلند میشم،بی توجه به حرفاش گفتم
_زمین خیلی لیز بود،افتادم..همین
و بعد به سمت یخچال حرکت کردم و اونم دوباره به سمت سالن رفت،همون لحظه که یه گاز به کیک زدم،صدای نجوا اومد..طبق معمول داشت میخندید
+چی شده دختر؟!چرا جیغ زدی
تا سرمو بلند کردم کل دخترا رو بالای سرم دیدم و تا کل ماجرا رو تعریف نکردم هستی و کامیلا بیخیال نشدن
نجوا :
بعد از شنیدن حرفای نیاز،هستی و کامیلا به اتاقشون رفتن تا بخوابن و آنا پیش ما داخل آشپزخونه نشست تا با هم ناهار بخوریم...سه تا بسته نودل برداشتم تا درست کنم همون لحظه سر و کله ی پسرام پیدا شد
جی بی:یااا برای ما هم درست کن
خیلی خستم بود جدی همین سه تام به زور داشتم درست میکردم،،همیشه نیاز بهم میگفت خرس*_*خواستم بگم به من چه؟خودت دست داری ولی با توجه به اینکه صلح کردیم رفتار درستی نبود،یا باید برای همشون درست میکردم یا برای هیچکدومشون
_اههه،اصلا من برای هیچکس درست نمیکنم..هر کی بلند شه برای خودش درست کنه
بعدم جلو چشمای متعجب اونا نودل خودمو درست کردم و به اتاقم رفتم و تا تهشو خوردم
تا تموم شد نیاز و آنا به سمت اتاقم حمله ور شدن و اونقدر حرفای چرت و پرت زدن تا کم کم دهن هممون خسته شد
یهو بین حرفامون نیاز برگشت و گفت
+واااای دیگه باید بشینم انتخاب واحد کنم برا دانشگام
آنا"وااای منم همینطور اصلا حوصلم نمیشه تازه از سمینار برگشتم"
خودم گفتم"بچه ها بیاین قبل از اینکه بریم دانشگاه یه کار باحال انجام بدیم با پسرا"
نیاز و آنا با تعجب گفتن"چکار کنیم؟"
منم گفتم"یادتونه وقتی نوجوان بودیم همیشه حقیقت جرعت بازی میکردیم و میگفتیم یه روز با پسرا بازی میکنیم،من میخوام امروز باهاشون بازی کنم نظرتون چیه؟!"
آنا و نیاز گفتن موافقن،هستی و کامیلا رو هم باید بیدار کنیم بهشون بگیم..البته مطمئنم که موافقن
Wooooow!!بازی عالی ای رو در پیش داریم
پایان پارت 39
@Lovefic_Got7
۶.۴k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.