پارت دویست و بیست و هشت...
#پارت دویست و بیست و هشت...
#کامین..
با بچه ها بلندش کردیم و بردیمش توی ماشین ...
عادل نشست پیش منم رانندگی میکردم ...
سریع رسوندمش بیمارستان و تیام سریع رفت و دکتر وتخت اورد...
بردنش داخل ..
به دکتر گفتم که مشروب زیاد خورده...
با بچه ها نگران پشت در اتاق قدم رو میرفتیم ...
ولی حال عادل خیلی بد بودو همش زیر لب با خودش حرف میزد...
این قدر نگران بودم که دیگه بهش توجه نکردم...
#جانان...
یهو نمیدونم چم چشده ...
دلم مثل سیرو سرکه میچوشه...همش حس میکنم یه اتفاقی افتاده...
استرس زیاد داشتم ...
نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم توی اتاق راه رفتن ...
با بچه ها حرف میزدم و سعی میکردم خودم رو اروم کردن...
طیبه خانم که حالم رو دید شروع کرد باهام حرف زدن که اروم باشم و واسه بچه ها بده...
ولی من دلم اروم نمیگرفت...
هی شدت استرس بیشتر میشد...
نگران بود اتفاقی واسه کسی افتاده باشه...
به مامان پیام دادم که گفت خوبن...
زنگ زدم به عادل که رد تماس کرد...
بیشتر نگران شدم ...
قرار بود بره دبی ...
میترسیدم اتفاقی واسه کارن افتاده باشه...
شروع کردم زنگ زدن دوباره به عادل...
چند باری زنگ زدم که دیگه داشتم ناامید میشدم که گوشی رو جواب داد..
سلام کردم که بی حال جوابم رو داد..
با دلشوره ازش سوال کردم اتفاقی افتاده که خیلی با استرس گفت نه ..
اومدم حرف بزنم که صدای امبولانس اومد...
قلبم ضربانش رفت بالا..
با التماس به عادل گفتم چی شده ..واسه کسی اتفاقی افتاده..
شروع کرد به من من کردن ...
دنبال دروغ میگشت که قسمش دادم جون ارزو که راستش رو بهم بگه...
که خیلی اروم گفت: ببین جانان چیزی نیستا ...فقط...خوب...
من: بگو دیگه عادل سکتم دادی...کارنم چش شده...
عادل: خوب..خوب...رفته توی کما....
یا خدایی گفتم و از حال رفتم....
با صدای دکتر که بالای سرم بود بیدار شدم..
چشمام که باز کردم طیبه خانم بالا سرم بود داشت با دکتر حرف میزد..
متوجه من که شدن طیبه خانم شروع کرد قربون صدقه رفتنم که سریع پرسیدم گوشیم کو ...
دکتر گفت: اروم مامان خانم ...خطر داره واسه بچه هات استرس ....
من: طیبه خانم خواهش میکنم ...تورو خدا گوشیم رو بدین...
کارنم...کارنم ...توی کماست..زدم زیر گریه..
طیبه خانم شروع کرد به گریه همراه من ...
دکتر واسم ارامبخش گفت پرستار بزنه ...
بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شدو خوابم برد...
#عادل..
به جانان نمیخواستم بگم چلی وقتی قسمم داد دیگه نتونستم بپیچونمش و بهش گفتم ...
جیغی زدو مثل این که از حال رفت...
صدای خانمی رو شنیدم که برای جانان نگران بود و داشت بااورژانس زنگ میزد...
نگران جانان بودم و تلفن روقطع نکردم ببینم چی میشه...
داشتم به مکالمه خانمه گوش میدادم که گفت جانان بارداره...
نتونستم خودم رو بگیرمو اوار شدم روی زمین...
تلفن رو قطع کردم...
من چی کار کرده بودم...
#کامین..
با بچه ها بلندش کردیم و بردیمش توی ماشین ...
عادل نشست پیش منم رانندگی میکردم ...
سریع رسوندمش بیمارستان و تیام سریع رفت و دکتر وتخت اورد...
بردنش داخل ..
به دکتر گفتم که مشروب زیاد خورده...
با بچه ها نگران پشت در اتاق قدم رو میرفتیم ...
ولی حال عادل خیلی بد بودو همش زیر لب با خودش حرف میزد...
این قدر نگران بودم که دیگه بهش توجه نکردم...
#جانان...
یهو نمیدونم چم چشده ...
دلم مثل سیرو سرکه میچوشه...همش حس میکنم یه اتفاقی افتاده...
استرس زیاد داشتم ...
نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم توی اتاق راه رفتن ...
با بچه ها حرف میزدم و سعی میکردم خودم رو اروم کردن...
طیبه خانم که حالم رو دید شروع کرد باهام حرف زدن که اروم باشم و واسه بچه ها بده...
ولی من دلم اروم نمیگرفت...
هی شدت استرس بیشتر میشد...
نگران بود اتفاقی واسه کسی افتاده باشه...
به مامان پیام دادم که گفت خوبن...
زنگ زدم به عادل که رد تماس کرد...
بیشتر نگران شدم ...
قرار بود بره دبی ...
میترسیدم اتفاقی واسه کارن افتاده باشه...
شروع کردم زنگ زدن دوباره به عادل...
چند باری زنگ زدم که دیگه داشتم ناامید میشدم که گوشی رو جواب داد..
سلام کردم که بی حال جوابم رو داد..
با دلشوره ازش سوال کردم اتفاقی افتاده که خیلی با استرس گفت نه ..
اومدم حرف بزنم که صدای امبولانس اومد...
قلبم ضربانش رفت بالا..
با التماس به عادل گفتم چی شده ..واسه کسی اتفاقی افتاده..
شروع کرد به من من کردن ...
دنبال دروغ میگشت که قسمش دادم جون ارزو که راستش رو بهم بگه...
که خیلی اروم گفت: ببین جانان چیزی نیستا ...فقط...خوب...
من: بگو دیگه عادل سکتم دادی...کارنم چش شده...
عادل: خوب..خوب...رفته توی کما....
یا خدایی گفتم و از حال رفتم....
با صدای دکتر که بالای سرم بود بیدار شدم..
چشمام که باز کردم طیبه خانم بالا سرم بود داشت با دکتر حرف میزد..
متوجه من که شدن طیبه خانم شروع کرد قربون صدقه رفتنم که سریع پرسیدم گوشیم کو ...
دکتر گفت: اروم مامان خانم ...خطر داره واسه بچه هات استرس ....
من: طیبه خانم خواهش میکنم ...تورو خدا گوشیم رو بدین...
کارنم...کارنم ...توی کماست..زدم زیر گریه..
طیبه خانم شروع کرد به گریه همراه من ...
دکتر واسم ارامبخش گفت پرستار بزنه ...
بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شدو خوابم برد...
#عادل..
به جانان نمیخواستم بگم چلی وقتی قسمم داد دیگه نتونستم بپیچونمش و بهش گفتم ...
جیغی زدو مثل این که از حال رفت...
صدای خانمی رو شنیدم که برای جانان نگران بود و داشت بااورژانس زنگ میزد...
نگران جانان بودم و تلفن روقطع نکردم ببینم چی میشه...
داشتم به مکالمه خانمه گوش میدادم که گفت جانان بارداره...
نتونستم خودم رو بگیرمو اوار شدم روی زمین...
تلفن رو قطع کردم...
من چی کار کرده بودم...
۱۷.۶k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.