پارت چهاردهم
پارت چهاردهم
رمان دیدن دوباره ی تو
که عسل دستم رو گرفت و کشون کشون من رو برد داخل ماشین خواهرش........
به سارا سلام کردم .......
قرار بود عسل بیاد خونه ی ما تا هم من آماده شم هم توی این مدت عسل هم از کتاب کار های من عکس بگیره تا بره از روش بخره..........
رفتم توی حمام یه دکش ده دقیقه ای گرفتم ......
اومدم بیرون ......
لباس هام رو پوشیدم .... هرچی دنبال عسل گشتم نبود رفتم تو پذیرایی که دیدم عسل داره کمک مامانم میز عصرونه رو میچینه.......
رفتم جلوی آینه تا آرایش کنم یه نگاه به خودم انداختم....
موهام قهوه ای طلایی بود یعنی تقریبا میشد گفت بلوند . قهوه ای...... چشام هم آبیه آسمونی بود .... بینیم هم نه زشت بود و نه خوشکل در کل به صورتم میومد.....
جون صورتم خودش سفید بود .... کرم نزدم چون هوا هم تاریک بود زد آفتاب هم نزدم.......
یه خط شم کشیدم با یه ریمیل ........ با یکم رژ گونه ی یاسی رنگ.......
رفتم پایین و به عسل گفتم آمادس یا نه اونم گفت که آره و رفتیم سوار ماشین سینا شدیم قرار بود پریا هم بیاد برای همین سینا اصرار کرد که منم میخوام بیام........
رفتیم سمت خونه ی پریا اینا......
مریا که اومد چشمای سینا برق زد.....
منم از صندلیه جلو پیاده شدم و اومدم صندلیه عقب تا پریا پیش سینا بشینه .......
توی راه من و هسل همش با ترانه میخوندیم و قر میدادیم ولی سینا و پریا همش داشتن هم رو نگاه میکردن ....
یه نیشگون از بازوی عسل گرفتم عسل هم برگشت با اخم نگام کرد........ـ
منم یه چشمک بهش زدم و به اون دو تا نگاه کردم ......
عسل هم که دست من رو خوند یه لبخند شیطانی کرد و یه چشمک بهم زد و رو به سینا و پریا گفت.......
عسل _ هـــی خــــدا .... چی میشد که ماهم یکی رو داشتیم که این شکلی و با عشق بهمون زل بزنه.....هــی
منم دوباره یه چشمک به عسل زدم و گفتم....
ستاره _ آره...... دقیقا ...😢 😢 چی میشد ماهم یه دوست پسری چیزی داشته باشیم......
هنوز حرفم تموم نشده بود که سینا پرید وسط حرفم و گفت...
سینا _ تو غلط میکنی .... که بخوای دوست پسر داشته باشی..
با این حرفش من و عسل و پریا .. باهم زدیم زیر خنده .....
سینا هم که دستمون رو خوند ..... خندید بعد دستاشو به علامت دعا برد بالا و گفت ......
سینا _ خـــدایا همه ی خل مغذ ها از جمله این خواهر مارو شفا بفرما...... آمیـــن
هم زمان با سینا عسل و پریا هم گفتن آمـــین منم که بهم بر خورده بود داد زدم......خیـــــلی بیـــشعوریـــــن ....
و بعد پریدم رو سینا و مو هاش رو کشیدم که داد سینا در اومد .....
سینا _ هی ستاره چی میکنی الان تصادف میکنیم ها....😵
توی همین حین یه ماشین پیچید جلومون که.....
رمان دیدن دوباره ی تو
که عسل دستم رو گرفت و کشون کشون من رو برد داخل ماشین خواهرش........
به سارا سلام کردم .......
قرار بود عسل بیاد خونه ی ما تا هم من آماده شم هم توی این مدت عسل هم از کتاب کار های من عکس بگیره تا بره از روش بخره..........
رفتم توی حمام یه دکش ده دقیقه ای گرفتم ......
اومدم بیرون ......
لباس هام رو پوشیدم .... هرچی دنبال عسل گشتم نبود رفتم تو پذیرایی که دیدم عسل داره کمک مامانم میز عصرونه رو میچینه.......
رفتم جلوی آینه تا آرایش کنم یه نگاه به خودم انداختم....
موهام قهوه ای طلایی بود یعنی تقریبا میشد گفت بلوند . قهوه ای...... چشام هم آبیه آسمونی بود .... بینیم هم نه زشت بود و نه خوشکل در کل به صورتم میومد.....
جون صورتم خودش سفید بود .... کرم نزدم چون هوا هم تاریک بود زد آفتاب هم نزدم.......
یه خط شم کشیدم با یه ریمیل ........ با یکم رژ گونه ی یاسی رنگ.......
رفتم پایین و به عسل گفتم آمادس یا نه اونم گفت که آره و رفتیم سوار ماشین سینا شدیم قرار بود پریا هم بیاد برای همین سینا اصرار کرد که منم میخوام بیام........
رفتیم سمت خونه ی پریا اینا......
مریا که اومد چشمای سینا برق زد.....
منم از صندلیه جلو پیاده شدم و اومدم صندلیه عقب تا پریا پیش سینا بشینه .......
توی راه من و هسل همش با ترانه میخوندیم و قر میدادیم ولی سینا و پریا همش داشتن هم رو نگاه میکردن ....
یه نیشگون از بازوی عسل گرفتم عسل هم برگشت با اخم نگام کرد........ـ
منم یه چشمک بهش زدم و به اون دو تا نگاه کردم ......
عسل هم که دست من رو خوند یه لبخند شیطانی کرد و یه چشمک بهم زد و رو به سینا و پریا گفت.......
عسل _ هـــی خــــدا .... چی میشد که ماهم یکی رو داشتیم که این شکلی و با عشق بهمون زل بزنه.....هــی
منم دوباره یه چشمک به عسل زدم و گفتم....
ستاره _ آره...... دقیقا ...😢 😢 چی میشد ماهم یه دوست پسری چیزی داشته باشیم......
هنوز حرفم تموم نشده بود که سینا پرید وسط حرفم و گفت...
سینا _ تو غلط میکنی .... که بخوای دوست پسر داشته باشی..
با این حرفش من و عسل و پریا .. باهم زدیم زیر خنده .....
سینا هم که دستمون رو خوند ..... خندید بعد دستاشو به علامت دعا برد بالا و گفت ......
سینا _ خـــدایا همه ی خل مغذ ها از جمله این خواهر مارو شفا بفرما...... آمیـــن
هم زمان با سینا عسل و پریا هم گفتن آمـــین منم که بهم بر خورده بود داد زدم......خیـــــلی بیـــشعوریـــــن ....
و بعد پریدم رو سینا و مو هاش رو کشیدم که داد سینا در اومد .....
سینا _ هی ستاره چی میکنی الان تصادف میکنیم ها....😵
توی همین حین یه ماشین پیچید جلومون که.....
۴.۸k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.