پارت بیست و هفتم
پارت بیست و هفتم
رمان دیدن دوباره ی تو
با دیدن صورت اشکان ..... زدم زیر خنده.....
و همونجا پخش زمین شدم.......
اشکان هم با قیافه ی دوندونیش..... با عصبانیت داشت نگام می کرد......
اشکان _ بــخند.... بـــخند.... داداش ... بخند ... از ستاره خانم چه خبر......
اا پس خودش پا پیش گذاشت.....
پس حالا بریم برا عملی کردن نقشه........
یه لبخند خبیث زدم.... و گفتم.....
شروین _ ااا راستی ..... گفتی ستاره.... میدونستی عسل دوست ستاره.... دوست پسر داره.....😀
با این حرفم خنده از لب اشکان ماسید و گفت.....
اشکان _ دو وو ســـت ...پ پسسر.... ددارره.....
خب پس درست حدس زدم.....
شروین _ اره...... تا جایی که من میدونم پسره همه چی تمومه...... حالا تو چرا ناراحت میشی.....
اشکان که دیگه رنگش شده بود... کپی گج دیوار با من من گفت.....
اشکان _ نه...نه....من.....من...ناراحت نیستم......که ....فقط..یه کم تعجب کردم........
دلم براش سوخت و دیگه نخواستم سر به سرش بزارم رفتم روی صندلیه کامپیوترش نشستم......
یه نیمساعتی بود که با هم حرف میزدیم......
که صدای گوشیم بلند شد.....
مامان بود......
شروین _ جانم مامان.....
مامان _ شروین جان.... پسرم کجایی ....
شروین _ پیش اشکانم.مامان... اشکان یکم حالش خوب نبود برای همین اومدم پیشش......
مامان _ وا ... یعنی چی.... چشه..... گوشی بده بهش ...
این مامان ما اشکان رو مثل پیر خودش میدونست چون من و اشکان از اول دبستان تا الان باهم دوست بودیم و همچنین .. پدرم با پدر اشکان دوست های صمیمی بودن......
خلاصه بعد اینکه مامانم متمعا شد که حال اشکان خوبه....
و چیز مهمی نیست قط کرد.........
منم چون کار داشتم.... و فردا امتحان داشتیم رفتم خونه تا یکم بخونم........
کیفم رو که باز کردم دیدم کتاب دینیم نیست رفتم سمت مدرسه تا بیارمش....که.....
#ستاره
بالاخره.....زنگ آخر هم تمام شد......
از مدرسه که اومدم بیرون ..... سرویسم نیومده بود....
این سرویسه تا حالا نشده بود دیر بیاد.....
گوشیم رو از داخل کیفم در اوردم و زنگ زدم بابا.....
بعد از دو بوق برداشت.....
بابا _ به به دختر گلم..... خوبی....
ستاره _ اره ... مرسی ... بابا میگم این سرویس من نیومده...
بابا _ ای وای..... یادم رفت بهت بگم اقای محمدی یه کاری براش پیش اومده نمی تونه بیاد .... حالا یه امروزی پیاده بیا...
بعدش هم قط کرد......
پووفففف.....
مارو باش.... سرویس خصوصی میگیریم که دیر نکنه.... اونوقت ایشون رفته کارشون رو انجام بده اصلا مصعولیت ندارن......
داشتم میرفتم خونه که یه ماشین جلوم توقف کرد.....
منم بیخیال ... بدون اینکه حتی سرم رو بگیرم بالا ... به راهم ادامه دادم.....
یه چند وقیقه تی بود که داشتم میرفتم ولی این ماشینه مگه ول کن بود هی بوق میزد..... یا میومد جلو.....
سرم رو گرفت بالا و به سمت ماشینه رفتم..... چقدر این ماشینه برام آشنا بود....
یه تقه به شیش زدم..... که شیشه رو داد پایین......
رمان دیدن دوباره ی تو
با دیدن صورت اشکان ..... زدم زیر خنده.....
و همونجا پخش زمین شدم.......
اشکان هم با قیافه ی دوندونیش..... با عصبانیت داشت نگام می کرد......
اشکان _ بــخند.... بـــخند.... داداش ... بخند ... از ستاره خانم چه خبر......
اا پس خودش پا پیش گذاشت.....
پس حالا بریم برا عملی کردن نقشه........
یه لبخند خبیث زدم.... و گفتم.....
شروین _ ااا راستی ..... گفتی ستاره.... میدونستی عسل دوست ستاره.... دوست پسر داره.....😀
با این حرفم خنده از لب اشکان ماسید و گفت.....
اشکان _ دو وو ســـت ...پ پسسر.... ددارره.....
خب پس درست حدس زدم.....
شروین _ اره...... تا جایی که من میدونم پسره همه چی تمومه...... حالا تو چرا ناراحت میشی.....
اشکان که دیگه رنگش شده بود... کپی گج دیوار با من من گفت.....
اشکان _ نه...نه....من.....من...ناراحت نیستم......که ....فقط..یه کم تعجب کردم........
دلم براش سوخت و دیگه نخواستم سر به سرش بزارم رفتم روی صندلیه کامپیوترش نشستم......
یه نیمساعتی بود که با هم حرف میزدیم......
که صدای گوشیم بلند شد.....
مامان بود......
شروین _ جانم مامان.....
مامان _ شروین جان.... پسرم کجایی ....
شروین _ پیش اشکانم.مامان... اشکان یکم حالش خوب نبود برای همین اومدم پیشش......
مامان _ وا ... یعنی چی.... چشه..... گوشی بده بهش ...
این مامان ما اشکان رو مثل پیر خودش میدونست چون من و اشکان از اول دبستان تا الان باهم دوست بودیم و همچنین .. پدرم با پدر اشکان دوست های صمیمی بودن......
خلاصه بعد اینکه مامانم متمعا شد که حال اشکان خوبه....
و چیز مهمی نیست قط کرد.........
منم چون کار داشتم.... و فردا امتحان داشتیم رفتم خونه تا یکم بخونم........
کیفم رو که باز کردم دیدم کتاب دینیم نیست رفتم سمت مدرسه تا بیارمش....که.....
#ستاره
بالاخره.....زنگ آخر هم تمام شد......
از مدرسه که اومدم بیرون ..... سرویسم نیومده بود....
این سرویسه تا حالا نشده بود دیر بیاد.....
گوشیم رو از داخل کیفم در اوردم و زنگ زدم بابا.....
بعد از دو بوق برداشت.....
بابا _ به به دختر گلم..... خوبی....
ستاره _ اره ... مرسی ... بابا میگم این سرویس من نیومده...
بابا _ ای وای..... یادم رفت بهت بگم اقای محمدی یه کاری براش پیش اومده نمی تونه بیاد .... حالا یه امروزی پیاده بیا...
بعدش هم قط کرد......
پووفففف.....
مارو باش.... سرویس خصوصی میگیریم که دیر نکنه.... اونوقت ایشون رفته کارشون رو انجام بده اصلا مصعولیت ندارن......
داشتم میرفتم خونه که یه ماشین جلوم توقف کرد.....
منم بیخیال ... بدون اینکه حتی سرم رو بگیرم بالا ... به راهم ادامه دادم.....
یه چند وقیقه تی بود که داشتم میرفتم ولی این ماشینه مگه ول کن بود هی بوق میزد..... یا میومد جلو.....
سرم رو گرفت بالا و به سمت ماشینه رفتم..... چقدر این ماشینه برام آشنا بود....
یه تقه به شیش زدم..... که شیشه رو داد پایین......
۱۴.۰k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.