پارت۳۷
پارت۳۷
دستشو گرفتم و با باز کردن چشمام توی اتاقم بودم.اما ارمان نرفته بود.دستشو ول کردم و کتابا رو روی میزم گذاشتم.آرمان از اتاقم رفت بیرون.
چه خودمونی شد یه دفه! دنبالش رفتم.توی خونه سرک میکشید و تابلوها رو نگاه میکرد.گفت
_خونه ی قشنگی دارین.
روبروی یه تابلو ایستاد.نقاشی تابلو یه دختر بود که روی تاب بزرگی که از درخت آویزون بود نشسته بود و به ماه نگاه میکرد.کنارش ایستادم.با دقت داشت به تابلو نگاه میکرد.آروم گفت
_این تابلو خیلی برام آشناس.
گفتم
_این؟اینو مامانم وقتی خیلی جوون بوده کشیده.جایی دیدیش؟
نگاهی به من انداخت و گفت
_نه...نه با یه تابلوی دیگه اشتباه گرفتم حتما.
سرمو تکون دادم و گفتم
_شاید...
روی مبل دونفره نشست و گفت
_خب...کتابی که جلدش سبزه رو بیار تا چیزایی که لازمه بدونی رو بهت بگم.
_باشه
رفتم تو اتاقم و کتابی با جلد چوبی سبز رنگو برداشتم.اون یکی کتاب جلدش چوبی بود و آبی رنگ.
رفتم تو هال و دیدم میلاد توی هال ایستاده.با تعجب سر جام ایستادم و به آرمان که خونسرد سرجاش نشسته بود سوالی نگاه کردم.
گفت
_من درو براش باز کردم.
میلاد عصبی بود و با اخم به آرمان نگاه میکرد.برخلاف آرمان که لبخند کجی داشت و با حالت حرص دراری به میلاد خیره شده بود.
میلاد رو به من گفت
_میشه بگی اینجا چه خبره؟
گفتم
_اونجوری که فکر میکنی نیست.آرمان اینجاست تا بهم کمک کنه.
_به چی کمک کنه
_که بتونم جادومو کنترل کنم.
میلاد پوزخندی زد و رو به آرمان گفت
_چرا بهش نمیگی که چرا داری کمکش میکنی؟
دستشو گرفتم و با باز کردن چشمام توی اتاقم بودم.اما ارمان نرفته بود.دستشو ول کردم و کتابا رو روی میزم گذاشتم.آرمان از اتاقم رفت بیرون.
چه خودمونی شد یه دفه! دنبالش رفتم.توی خونه سرک میکشید و تابلوها رو نگاه میکرد.گفت
_خونه ی قشنگی دارین.
روبروی یه تابلو ایستاد.نقاشی تابلو یه دختر بود که روی تاب بزرگی که از درخت آویزون بود نشسته بود و به ماه نگاه میکرد.کنارش ایستادم.با دقت داشت به تابلو نگاه میکرد.آروم گفت
_این تابلو خیلی برام آشناس.
گفتم
_این؟اینو مامانم وقتی خیلی جوون بوده کشیده.جایی دیدیش؟
نگاهی به من انداخت و گفت
_نه...نه با یه تابلوی دیگه اشتباه گرفتم حتما.
سرمو تکون دادم و گفتم
_شاید...
روی مبل دونفره نشست و گفت
_خب...کتابی که جلدش سبزه رو بیار تا چیزایی که لازمه بدونی رو بهت بگم.
_باشه
رفتم تو اتاقم و کتابی با جلد چوبی سبز رنگو برداشتم.اون یکی کتاب جلدش چوبی بود و آبی رنگ.
رفتم تو هال و دیدم میلاد توی هال ایستاده.با تعجب سر جام ایستادم و به آرمان که خونسرد سرجاش نشسته بود سوالی نگاه کردم.
گفت
_من درو براش باز کردم.
میلاد عصبی بود و با اخم به آرمان نگاه میکرد.برخلاف آرمان که لبخند کجی داشت و با حالت حرص دراری به میلاد خیره شده بود.
میلاد رو به من گفت
_میشه بگی اینجا چه خبره؟
گفتم
_اونجوری که فکر میکنی نیست.آرمان اینجاست تا بهم کمک کنه.
_به چی کمک کنه
_که بتونم جادومو کنترل کنم.
میلاد پوزخندی زد و رو به آرمان گفت
_چرا بهش نمیگی که چرا داری کمکش میکنی؟
۳.۷k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.