مرد گفت: دارم برای خانوادهام آذوقه میبرم. فرزندِ پیامبر نگاهش کرد. مرد گفت: آذوقه را که برسانم... فرزندِ پیامبر سوار بر اسب شد. مرد گفت: خیلی زود برمیگردم. اسب به سمتِ میدانِ نبرد تاخت و مَرد هرگز به سوارِ اسب نرسید!
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.