پارت۷۷
پارت۷۷
***میلاد***
جایی دور از محوطه ی ویلایی شاهین بودیم.چند باری دیده بودم که دور و بر نوشین میپلکه.از اولشم ازین مرتیکه بدم میومد.
رو به سپهر گفتم
_میشه بگی گردنبندا به چه دردش میخوره؟
پکی به سیگارش زد و گفت
_گردنبندا بدون نوشین به درد هیچکس نمیخوره.
با تردید پرسیدم
_پس...سر نوشین چی میاد؟
نگاهی بهم انداخت. سیگارشو روی زمین انداخت و لهش کرد...گفت
_این چیزیه که کسی نمیدونه...
_ینی ممکنه که...
میون حرفم گفت
_آره...ممکنه.
چیزی نگفتم و بی حرف به انباری که نوشین توش بود خیره شدم.
***شاهین***
بالاخره به چنگش آوردم.اولین باری که نوشینو دیدم نمیدونستم ساحرس.حداقل نمیدونستم همون ساحره ی دورگس که افسانشو خیلی وقت پیش شنیده بودم.با داشتن اون گردنبند قدرت بی انتهایی نصیبم میشد.
قدرتی که باهاش میتونستم هر کسی که بخوام رو از سر راه بردارم...
توی فکر بودم که یه دفه در به شدت باز شد و حامد اومد تو.نفس نفس میزد و از شقیقه هاش خون روون بود.با اخم گفتم
_چیشده؟
با همون نفس نفس گفت
_رئیس...چند نفر...اومدن که...ساحره...
با داد گفتم
_درست حرف بزن ببینم چی میگی.
خودشو جمع و جور کرد و تند تند گفت
_چند نفر به زور اومدن تو و میخوان ساحره رو با خودشون ببرن.دوتا ساحر نور و یه شکارچی...
سریع به سمت پنجره رفتم.آرمان بود.دست نوشینو گرفته بود و به سمت در خروجی میدوییدن.حامد گفت
_رئیس دستور چیه؟
لبخند کجی زدم و نگاهشون کردم.رو به حامد گفتم
_تعقیبشون کن.مارو میبرن پیش گردنبند.
***میلاد***
جایی دور از محوطه ی ویلایی شاهین بودیم.چند باری دیده بودم که دور و بر نوشین میپلکه.از اولشم ازین مرتیکه بدم میومد.
رو به سپهر گفتم
_میشه بگی گردنبندا به چه دردش میخوره؟
پکی به سیگارش زد و گفت
_گردنبندا بدون نوشین به درد هیچکس نمیخوره.
با تردید پرسیدم
_پس...سر نوشین چی میاد؟
نگاهی بهم انداخت. سیگارشو روی زمین انداخت و لهش کرد...گفت
_این چیزیه که کسی نمیدونه...
_ینی ممکنه که...
میون حرفم گفت
_آره...ممکنه.
چیزی نگفتم و بی حرف به انباری که نوشین توش بود خیره شدم.
***شاهین***
بالاخره به چنگش آوردم.اولین باری که نوشینو دیدم نمیدونستم ساحرس.حداقل نمیدونستم همون ساحره ی دورگس که افسانشو خیلی وقت پیش شنیده بودم.با داشتن اون گردنبند قدرت بی انتهایی نصیبم میشد.
قدرتی که باهاش میتونستم هر کسی که بخوام رو از سر راه بردارم...
توی فکر بودم که یه دفه در به شدت باز شد و حامد اومد تو.نفس نفس میزد و از شقیقه هاش خون روون بود.با اخم گفتم
_چیشده؟
با همون نفس نفس گفت
_رئیس...چند نفر...اومدن که...ساحره...
با داد گفتم
_درست حرف بزن ببینم چی میگی.
خودشو جمع و جور کرد و تند تند گفت
_چند نفر به زور اومدن تو و میخوان ساحره رو با خودشون ببرن.دوتا ساحر نور و یه شکارچی...
سریع به سمت پنجره رفتم.آرمان بود.دست نوشینو گرفته بود و به سمت در خروجی میدوییدن.حامد گفت
_رئیس دستور چیه؟
لبخند کجی زدم و نگاهشون کردم.رو به حامد گفتم
_تعقیبشون کن.مارو میبرن پیش گردنبند.
۲.۳k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.