مرا باور کن
مرا باور کن
پارت 41
دلبر
به صورت ریاء نگاه کردم مثله فرشته ها تو خواب بود آخه از وقتی که دانیال اونو از دکتر آورد خوابه و من پیشش نشسته بودم و هی قربون صدقش میرفتم اخه من غیر از ریاء کی رو دارم دوباره بهش خیره شدم که پلکاشو حرکت داد و چشاشو باز کرد دور و برشو نگاه کرد بعد متوجه حظورم شد
_ ریاء عزیزم حالت خوبه
با تعجب به من نگاه میکنه
ریاء _ حالم خوبه چرا بد باشه؟
_ یعنی یادت نمی یاد؟
ریاء - دلبر چی یادم بیاد؟ 😕
بهش گفتم که صبح چکار کرد ولی ریاء چیزی یادش نمی یاد
_ یعنی واقعا چیزی یادت نمی یاد؟
ریاء - به جون دلبر چیزی یادم نمی یاد
ریاء اگه به جون قسم خورد یعنی واقعا چیزی یادش نمی یاد
بعد از چند دقیقه دانیال اومد
دانیال - ریاء حالت خوبه؟
ریاء _ شماها چتون امروز همه می یان حالمو می پرسن بابا من حالم خوبه و از اتاق بیرون رفت
اواا این چشش
دانیال _ فکر کنم ریاء برگشت
**************************
ساعت 6 عصر بود که از عمارت اومدم بیرون و به عمارت ارباب رفتم آخه از بس که تو عمارت موندم پوسیدم
تو حیاط عمارت ارباب دور میزدم که یه تاب پیدا کردم تاب بزرگی بود یعنی سه نفره بود واای من عاشقه تابم روی تاب نشستم و هی خودمو تاب می دادم و می خندم بعد از ماه ها با تاب بازی میکردم و از ته دلم می خندیدم خیلی خوشحال بودم که کسی از پشت تاب رو گرفت و دوباره هولش داد ترسیدم نکنه....... جن... باشه....... از تاب پیاده شدم و بهش
نگاه کردم.......... ادامه دارد......
پارت 41
دلبر
به صورت ریاء نگاه کردم مثله فرشته ها تو خواب بود آخه از وقتی که دانیال اونو از دکتر آورد خوابه و من پیشش نشسته بودم و هی قربون صدقش میرفتم اخه من غیر از ریاء کی رو دارم دوباره بهش خیره شدم که پلکاشو حرکت داد و چشاشو باز کرد دور و برشو نگاه کرد بعد متوجه حظورم شد
_ ریاء عزیزم حالت خوبه
با تعجب به من نگاه میکنه
ریاء _ حالم خوبه چرا بد باشه؟
_ یعنی یادت نمی یاد؟
ریاء - دلبر چی یادم بیاد؟ 😕
بهش گفتم که صبح چکار کرد ولی ریاء چیزی یادش نمی یاد
_ یعنی واقعا چیزی یادت نمی یاد؟
ریاء - به جون دلبر چیزی یادم نمی یاد
ریاء اگه به جون قسم خورد یعنی واقعا چیزی یادش نمی یاد
بعد از چند دقیقه دانیال اومد
دانیال - ریاء حالت خوبه؟
ریاء _ شماها چتون امروز همه می یان حالمو می پرسن بابا من حالم خوبه و از اتاق بیرون رفت
اواا این چشش
دانیال _ فکر کنم ریاء برگشت
**************************
ساعت 6 عصر بود که از عمارت اومدم بیرون و به عمارت ارباب رفتم آخه از بس که تو عمارت موندم پوسیدم
تو حیاط عمارت ارباب دور میزدم که یه تاب پیدا کردم تاب بزرگی بود یعنی سه نفره بود واای من عاشقه تابم روی تاب نشستم و هی خودمو تاب می دادم و می خندم بعد از ماه ها با تاب بازی میکردم و از ته دلم می خندیدم خیلی خوشحال بودم که کسی از پشت تاب رو گرفت و دوباره هولش داد ترسیدم نکنه....... جن... باشه....... از تاب پیاده شدم و بهش
نگاه کردم.......... ادامه دارد......
۴.۶k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.