پارت ۱ آخرین تکه قلبم ❤
#پارت_۱ #آخرین_تکه_قلبم ❤
نویسنده:izeinabii
تو را در نفس هایم..تو را در در هر دم و بازدمم ..
تو را در هر پلک زدنم حس کردم ..و عاشقانه پرستیدم..
تو زمانی آمدی که قلب من از درد تکه تکه شده بود و تنها یک تکه از آن درون سینه ام میتپید؛ و تُ آمدی
و شدی آخرین تکه قلبم!
شروع:۲۸تیر۱۳۹۸
خلاصه رمان:
راجع به دختریه ک عشقش بی علت ولش میکنه و چن وقت بعدم باباشم از دست میده
اما یه روز عشق قبلیشو کنار ی دختر دیگه میبینه پسره سعی میکنه باهاش حرف بزنه و بهش بفهمونه بی علت ولش نکرده اما اون پسش میزنه تا اینکه پسره توی مهمونی یه دخترو میبینه که نقاب به چشمشه و شباهت زیادی ب اون دختر داره..سعی میکنه بره پیشش اما دختر براش کلی معما درست میکنه و پیغام های عجیب میزاره پسره درحالی که ذهنش پر از سواله میره سراغ...
**** #پارت_۱ #آخرین_تکه_قلبم
سرم رو از روی کتاب برداشتم..
_نیاز؟
_هوم؟
_برنگشت؟!
لبخند تلخی رو لبم نشست..از همون هایی که بخاطرش دستش را روی شونه ام می انداخت و گونه ام و پیشونیمو بوس میکرد و تا اون لبخند تلخ رو به خنده تبدیل نمیکرد ول کن نبود!
_نه
دیگه اشکی نمونده که بریزم..
لبخند زد..روی غرورم پا گذاشتم و پرسیدم:
_چخبر از امیر؟از نیما خبر داره؟
_امیر که درگیر عروسی خواهرشه .. ایشاالله عروسی خودمون..والا گفت خیلی وقته خبر ندارم..تو نگران نباش.
_اون موقع اس که کم کم از ترشیدگی درمیای!
چشمکی زد و گفت :
_برا توام جور میکنم !
پورخندی زدم..
_نه قربونت همون نیما بس بود..!
صدای مهسا مومنی که در حال حرف زدن با استاد
به شدت بلند و روی مخ بود.
یکی نیست بگه کمتر کن اون ولومتو:
_استاد ترم اول پارسال بود فکر کنم .. ۱۸ شدم
_پس چرا انقدر افت کردید؟!
پارسال ترم اول ..ته دلم از یادآوری اون روز ضعف رفت.
چشمامو بستم ..
اگه رفتی ،چرا هنوزم تو رو کنارم حس می کنم؟!
***** #نظر_یادتون_نره
نویسنده:izeinabii
تو را در نفس هایم..تو را در در هر دم و بازدمم ..
تو را در هر پلک زدنم حس کردم ..و عاشقانه پرستیدم..
تو زمانی آمدی که قلب من از درد تکه تکه شده بود و تنها یک تکه از آن درون سینه ام میتپید؛ و تُ آمدی
و شدی آخرین تکه قلبم!
شروع:۲۸تیر۱۳۹۸
خلاصه رمان:
راجع به دختریه ک عشقش بی علت ولش میکنه و چن وقت بعدم باباشم از دست میده
اما یه روز عشق قبلیشو کنار ی دختر دیگه میبینه پسره سعی میکنه باهاش حرف بزنه و بهش بفهمونه بی علت ولش نکرده اما اون پسش میزنه تا اینکه پسره توی مهمونی یه دخترو میبینه که نقاب به چشمشه و شباهت زیادی ب اون دختر داره..سعی میکنه بره پیشش اما دختر براش کلی معما درست میکنه و پیغام های عجیب میزاره پسره درحالی که ذهنش پر از سواله میره سراغ...
**** #پارت_۱ #آخرین_تکه_قلبم
سرم رو از روی کتاب برداشتم..
_نیاز؟
_هوم؟
_برنگشت؟!
لبخند تلخی رو لبم نشست..از همون هایی که بخاطرش دستش را روی شونه ام می انداخت و گونه ام و پیشونیمو بوس میکرد و تا اون لبخند تلخ رو به خنده تبدیل نمیکرد ول کن نبود!
_نه
دیگه اشکی نمونده که بریزم..
لبخند زد..روی غرورم پا گذاشتم و پرسیدم:
_چخبر از امیر؟از نیما خبر داره؟
_امیر که درگیر عروسی خواهرشه .. ایشاالله عروسی خودمون..والا گفت خیلی وقته خبر ندارم..تو نگران نباش.
_اون موقع اس که کم کم از ترشیدگی درمیای!
چشمکی زد و گفت :
_برا توام جور میکنم !
پورخندی زدم..
_نه قربونت همون نیما بس بود..!
صدای مهسا مومنی که در حال حرف زدن با استاد
به شدت بلند و روی مخ بود.
یکی نیست بگه کمتر کن اون ولومتو:
_استاد ترم اول پارسال بود فکر کنم .. ۱۸ شدم
_پس چرا انقدر افت کردید؟!
پارسال ترم اول ..ته دلم از یادآوری اون روز ضعف رفت.
چشمامو بستم ..
اگه رفتی ،چرا هنوزم تو رو کنارم حس می کنم؟!
***** #نظر_یادتون_نره
۳.۵k
۱۹ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.