اشک حسرت پارت .۱۵۳
#اشک حسرت #پارت .۱۵۳
سعید :
با مادررفته بودیم واسه دیدن مبلمانی که می گفت کلی خوشش اومده بود وسفارشات لازم رو داد فردا می تونستیم وسایلو ببریم خونه ای قدیمی ولی جدیدمون پشت سرهم زنگ می زدم وسفارش می کردم که به موقع وسایلو بچینن کارمون که تموم شد با مادر رفتیم سفارش پرده دادیم ولازم دیگه واقعا خسته شده بودم ولی چیزی نمی گفتم تا مادر یه وقت ناراحت نشه کارمون که تموم شد شام گرفتیم ورفتیم خونه چون بچه ها داشتن وسایل خونه رو جم جور می کردن
به خونه که رسیدیم مادر زودتر از من رفت ماشینو بردم تو پارکینگ ومی خواستم در رو ببندم که ازدیدن آیدین جا خوردم
- سلام آیدین بیا تو
اخمی کرد وگفت : نمیام تو
آرمیس تو بغلش بود
- چرا نمیایی همه هستن
آیدین : نمیام می تونی آرمیس رو بدی به مادرش
متعجب نگاهش کردم سرشو پایین انداخت وگفت : به آرزوت رسیدی آسمان ازم جدا شد
- چییی ؟
آیدین : یعنی تو نمی دونستی
- من از کجا بدونم ..آیدین جدی که نمیگی
آیدین : الان شوخی دارم باهات
- چی بگم .اسمان اینجاست مگه ؟
آیدین : آره با امید اومد اینجا آرمیس رو بهش بده
آرمیس رو گذاشت زمین آرمیس گریه می کرد
- آیدین وایسا بچه ات داره گریه می کنه
برگشت وگفت : سه سال سایه ات بالا سر زندگیمون بود نزاشتی زندگی کنیم زندگیمون جهنم بود
- چرا منو مقصر می دونی آیدین همیشه همینقدر بی انصاف بودی ؟ چت شده تو توهمون آیدینی که جونشو واسه رفیقاش می داد چت شده تو یعنی چی سایه ام بالا سر زندگیتون بود چیکار کردم مگه ؟
- گناه خودتو نزار گردن دیگرون
برگشتم طرف آسمان که این حرفو زدوگفت : تو هیچ وقت گریه ای بچه ات رو ندیدی نمی دونم چی از زندگی می خواستی فقط می خواستی منو زجر بدی نتیجه اشم دیدی تا پای مرگ منو بردی .
آرمیس که تو بغلم بود رو ازم گرفت وگفت : همه اتون مثله هم هستین همتون نامردین
اینا رو گفت وقدماش رو تند کرد رفت آیدین رو نگاه کردم خندید وگفت : تو هم جزو نامردایی
- خیلی حرفت بی مزه بود
آیدین : دیگه آزادی می تونی راضی اش کن زنت بشه
خندید ورفت طرف ماشینش مرتیکه روانی اصلا باورم نمی شد این مرد همون آیدین باشه
در پارکینگ رو بستم وغذاها رواز تو ماشین در آوردم ورفتم تو خونه انگار همه پکربودن وآسمان نبود
- هدیه بیا شام رو آماده کن
ظرف های غذا رو گذاشتم رو میز ورفتم طرف اتاقم در رو باز کردم ورفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم ورفتم بیرون امید اومد کنارم وگفت : چیزی شده سعید
- چی ؟
امید : منظورم آسمانه حرفتون شده ؟
- نه آیدین اومده بود دخترشو آورده بود
امید : پس چرا آسمان گریه می کرد
سرمو بالا آوردم وگفتم : طبق معمول آیدین یکی رو پیدا کرده همه کاسه کوزه ها رو سراون بشکنه
- تو رو
سعید : دیوار کوتاه تر از من پیدا نمی کنه
سعید :
با مادررفته بودیم واسه دیدن مبلمانی که می گفت کلی خوشش اومده بود وسفارشات لازم رو داد فردا می تونستیم وسایلو ببریم خونه ای قدیمی ولی جدیدمون پشت سرهم زنگ می زدم وسفارش می کردم که به موقع وسایلو بچینن کارمون که تموم شد با مادر رفتیم سفارش پرده دادیم ولازم دیگه واقعا خسته شده بودم ولی چیزی نمی گفتم تا مادر یه وقت ناراحت نشه کارمون که تموم شد شام گرفتیم ورفتیم خونه چون بچه ها داشتن وسایل خونه رو جم جور می کردن
به خونه که رسیدیم مادر زودتر از من رفت ماشینو بردم تو پارکینگ ومی خواستم در رو ببندم که ازدیدن آیدین جا خوردم
- سلام آیدین بیا تو
اخمی کرد وگفت : نمیام تو
آرمیس تو بغلش بود
- چرا نمیایی همه هستن
آیدین : نمیام می تونی آرمیس رو بدی به مادرش
متعجب نگاهش کردم سرشو پایین انداخت وگفت : به آرزوت رسیدی آسمان ازم جدا شد
- چییی ؟
آیدین : یعنی تو نمی دونستی
- من از کجا بدونم ..آیدین جدی که نمیگی
آیدین : الان شوخی دارم باهات
- چی بگم .اسمان اینجاست مگه ؟
آیدین : آره با امید اومد اینجا آرمیس رو بهش بده
آرمیس رو گذاشت زمین آرمیس گریه می کرد
- آیدین وایسا بچه ات داره گریه می کنه
برگشت وگفت : سه سال سایه ات بالا سر زندگیمون بود نزاشتی زندگی کنیم زندگیمون جهنم بود
- چرا منو مقصر می دونی آیدین همیشه همینقدر بی انصاف بودی ؟ چت شده تو توهمون آیدینی که جونشو واسه رفیقاش می داد چت شده تو یعنی چی سایه ام بالا سر زندگیتون بود چیکار کردم مگه ؟
- گناه خودتو نزار گردن دیگرون
برگشتم طرف آسمان که این حرفو زدوگفت : تو هیچ وقت گریه ای بچه ات رو ندیدی نمی دونم چی از زندگی می خواستی فقط می خواستی منو زجر بدی نتیجه اشم دیدی تا پای مرگ منو بردی .
آرمیس که تو بغلم بود رو ازم گرفت وگفت : همه اتون مثله هم هستین همتون نامردین
اینا رو گفت وقدماش رو تند کرد رفت آیدین رو نگاه کردم خندید وگفت : تو هم جزو نامردایی
- خیلی حرفت بی مزه بود
آیدین : دیگه آزادی می تونی راضی اش کن زنت بشه
خندید ورفت طرف ماشینش مرتیکه روانی اصلا باورم نمی شد این مرد همون آیدین باشه
در پارکینگ رو بستم وغذاها رواز تو ماشین در آوردم ورفتم تو خونه انگار همه پکربودن وآسمان نبود
- هدیه بیا شام رو آماده کن
ظرف های غذا رو گذاشتم رو میز ورفتم طرف اتاقم در رو باز کردم ورفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم ورفتم بیرون امید اومد کنارم وگفت : چیزی شده سعید
- چی ؟
امید : منظورم آسمانه حرفتون شده ؟
- نه آیدین اومده بود دخترشو آورده بود
امید : پس چرا آسمان گریه می کرد
سرمو بالا آوردم وگفتم : طبق معمول آیدین یکی رو پیدا کرده همه کاسه کوزه ها رو سراون بشکنه
- تو رو
سعید : دیوار کوتاه تر از من پیدا نمی کنه
۱۵.۶k
۰۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.