🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۱۰۹ خودشوبی حواس نشون دادوباس
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۱۰۹ #خودشوبی حواس نشون دادوباسروش برخوردهمه ای خریداش پخش زمین شد بااخمای توهم چیزی به سروش میگفت.ازشون فاصله داشتم نمیتونستم بشنوم چی میگن،
سروشم حسابی اخماش تو هم بود،
بعد از چند دقیقه بحث کردن سروش دستی براآرشین به علامت برو بابا تکون داد وبه سمتی که من بودم امد..آرشین بادهن باز داشت نگاهش میکرد..سریع داخل مغازه شدم وخودمو مشغول خرید نشون دادم..
-تو معلوم هست کجایی دوساعته؟؟
-دارم یه چیز خوب میخرم بهمون بچسبه.
-من چیزی نمیخوام میخوام برم خونه اگه تو هم میای بیا نمیایم هیچ ..من رفتم.
-عه کجا میری بابا وایستا منم میام ..خریدامو حساب کردم ودنبالش رفتم..
-سرویس صبر کن ببینم...بااخمای تو هم سمت من برگشت..
-سرویس عمته فهمیدی.
- من عمه ندارم...خخخ
-خدایا آخه این همه آدم این چراروانشناس شده من نمیدونم .توش موندم .
-هی بفهم چی میگی ..دهنتو سرویس میکنمااا.
-آهان مشاهد میفرمایید این ادبشه...خندیدم وبه سروش که بااخم جلوتراز من میرفت نگاه کردم.گوشیم زنگ خورد.نگاهی به صفحش انداختم .آرشین بود
-جانم
-عرفان این دیگه کیه اصلا یک زره ادب تووجودش نیست هرچی ازدهنش درامد بازم کرد پسره ای بیشعور...خندیدمو گفتم:
-تحمل کن تازه اولشه..
-من دیگه دلم نمیخوا بااون اوردک روبه رو بشم..
بلندخندید..سروش بااخم نگاهی به من انداخت،
-جانم اتفاقی افتاده..
سرشوبه حالت تاسف تکون دادو به راهش ادامه داد.
(رویا)
-باید از اینجابری
-تو کی باشی بخوای منو بیرون کنی.
-مثل اینکه یادت رفته من دیگه صاحب این خونه ام..
-باشه من میرم ولی یادت باشه دنیا همینطور نمیمونه بچرخ تابچرخیم...پشیمونت میکنم از کارت ...یه کاری میکنم به پام بیفتی والتماس کنی اینو گفت ورفت.
-داخل اتاقم شدمو به امیرزنگ زدم.
-جانم خانمم
-امیرسینارو بیرون کردم کلی تهدیدم کردورفت..من کمی میترسم.
-به حرفاش فکر نکن حرف زیادی میزنه.اصلا از هیچی نترس.تو الان دیگه بانویی اون عمارتی کسی نمیتونه چیزی بهت بگه ..این بانویی عمارتم یه نفرو داره که عین کوه پشتشه..بغض لعنتی باز امد سراغم..من این همه حمایت ودوست داشتن امیرو چطوری جبران میکردم..تو دلم کلی ازش عذرخواهی کردم..که هنوز نتونسته بودم به عنوان مرد زندگیم دوستش داشته باشم..
-امیرممنون که هستی.
-خواهش خانومم..من باید از تو تشکر کنم که کنارم هستی وبهم زندگی بخشیدی...اشکام روی گونهام چکید ..اصلا تحمل حرفای امیرو نداشتم ،
-امیرکاری نداری ؟
-نه عزیزم مواظب خودت باش
-تو هم همینطور..خدانگهدار
گوشی رو روی تخت انداختم,
گوشیم باززنگ خورد..توجه ای نکردم.. چنددقیقه ای گذشت دوباره زنگ خورد اشکامو پاک کردم ونگاهی به صفحش انداختم..
نویسنده:S.m.a.E
سروشم حسابی اخماش تو هم بود،
بعد از چند دقیقه بحث کردن سروش دستی براآرشین به علامت برو بابا تکون داد وبه سمتی که من بودم امد..آرشین بادهن باز داشت نگاهش میکرد..سریع داخل مغازه شدم وخودمو مشغول خرید نشون دادم..
-تو معلوم هست کجایی دوساعته؟؟
-دارم یه چیز خوب میخرم بهمون بچسبه.
-من چیزی نمیخوام میخوام برم خونه اگه تو هم میای بیا نمیایم هیچ ..من رفتم.
-عه کجا میری بابا وایستا منم میام ..خریدامو حساب کردم ودنبالش رفتم..
-سرویس صبر کن ببینم...بااخمای تو هم سمت من برگشت..
-سرویس عمته فهمیدی.
- من عمه ندارم...خخخ
-خدایا آخه این همه آدم این چراروانشناس شده من نمیدونم .توش موندم .
-هی بفهم چی میگی ..دهنتو سرویس میکنمااا.
-آهان مشاهد میفرمایید این ادبشه...خندیدم وبه سروش که بااخم جلوتراز من میرفت نگاه کردم.گوشیم زنگ خورد.نگاهی به صفحش انداختم .آرشین بود
-جانم
-عرفان این دیگه کیه اصلا یک زره ادب تووجودش نیست هرچی ازدهنش درامد بازم کرد پسره ای بیشعور...خندیدمو گفتم:
-تحمل کن تازه اولشه..
-من دیگه دلم نمیخوا بااون اوردک روبه رو بشم..
بلندخندید..سروش بااخم نگاهی به من انداخت،
-جانم اتفاقی افتاده..
سرشوبه حالت تاسف تکون دادو به راهش ادامه داد.
(رویا)
-باید از اینجابری
-تو کی باشی بخوای منو بیرون کنی.
-مثل اینکه یادت رفته من دیگه صاحب این خونه ام..
-باشه من میرم ولی یادت باشه دنیا همینطور نمیمونه بچرخ تابچرخیم...پشیمونت میکنم از کارت ...یه کاری میکنم به پام بیفتی والتماس کنی اینو گفت ورفت.
-داخل اتاقم شدمو به امیرزنگ زدم.
-جانم خانمم
-امیرسینارو بیرون کردم کلی تهدیدم کردورفت..من کمی میترسم.
-به حرفاش فکر نکن حرف زیادی میزنه.اصلا از هیچی نترس.تو الان دیگه بانویی اون عمارتی کسی نمیتونه چیزی بهت بگه ..این بانویی عمارتم یه نفرو داره که عین کوه پشتشه..بغض لعنتی باز امد سراغم..من این همه حمایت ودوست داشتن امیرو چطوری جبران میکردم..تو دلم کلی ازش عذرخواهی کردم..که هنوز نتونسته بودم به عنوان مرد زندگیم دوستش داشته باشم..
-امیرممنون که هستی.
-خواهش خانومم..من باید از تو تشکر کنم که کنارم هستی وبهم زندگی بخشیدی...اشکام روی گونهام چکید ..اصلا تحمل حرفای امیرو نداشتم ،
-امیرکاری نداری ؟
-نه عزیزم مواظب خودت باش
-تو هم همینطور..خدانگهدار
گوشی رو روی تخت انداختم,
گوشیم باززنگ خورد..توجه ای نکردم.. چنددقیقه ای گذشت دوباره زنگ خورد اشکامو پاک کردم ونگاهی به صفحش انداختم..
نویسنده:S.m.a.E
۹۶.۸k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.