پارت ۸۶ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۸۶ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
رمان آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
عرفان:
با تمام قدرتم دوییدم عمو رو دیدم که رفت داخل آسانسور.. دوییدم سمت آسانسور اما دیر شده بود.
رفتم سمت پله ها .. حتی نمیدونستم مقصد عمو کجاست بی اختیار فقط پله ها رو با دو میرفتم بالا انگار تموم وجودم داشت ازم گرفته میشد..
بماند هنوز تو فکرتم... دلتنگ صدای خنده اتم .. بماند چی میگشم شبا خودم با خودم تو خلوتم...!
از نفس افتادم نمی دونم دقیقا طبقه ی چندم بودم اما نور ِخاصی خورد تو صورتم ..
برگشتم و با دیدن اینکه طبقه ی آخر و پشت بوم بیمارستانم متعجبم نکرد..
انگار موقع اش بود..
من تموم شدم.. اگه سحر رفته پس دلیلی نداره که من بمونم تو این زندگی کزایی ..
سعی کردم پاشم انگار که پاهام قفل شده بود.
خدایا لعنت به دنیایی که فقط حسرتشو به دلم گذاشت..
میخوام خاک شم مثه آرزوهام ن ک غرق شم مثه رویاهام .. هه
خندیدم درسته برعکس این جمله رو جایی خونده بودم اما من میخوام با آرزوهام خاک شم .. پاهام کم کم جون گرفت
از جام بلند شدم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم.
در پشت بوم برعکس انتظارم باز بود..
افتاب که نه خورشید پشت ابر.. آسمون دلش بارون میخواست..!
درست مثل من!
منه تنهای دیوونه .. مگه میشه منی که تنها بودم حالا حس کنم که تنها ترم.
رفتم به انتهایی ترین جلی پشت بوم .
هیچ وقت از ارتفاع نترسیدم .. واسه اینکه من یه روز واسه ی همیشه از ارتفاع چشم های عسلی یه دختر مو پاییزی افتادم بعد از اون هیچ چیز دنیا واسم ترسناک نبود.
چشمامو بستم .
یک دو سه...
اما نه..بی انصافیه بدون خداحافظی برم.
شماره ی مامان رو گرفتم.
یه بوق دو بوق سه بوق ... برنداشت.
خواستم بزارمش توی جیبم اما بازم دلم نیومد.
یه تکست کوتاه نوشتم:
_بهم گفتی تو هنوز خیلی جوونی دریغ از اینکه من خیلی وقت پیش توی بچگی جا موندم .. آره من تو بچگی میون بازی های گروهی مون و کتک هایی به طعم بوسه و اشک هایی به طعم دریا رو چشیدم اما هیچ دردی بالاتر از رفتن و ندیدن و گذشتن دو نفر تو زندگبم نبود واسم اولیش تو که مادر من بودی و بدون توجه به من رفتی سراغ زندگی خودت و دومیش سحر که منو توی سحر یکی از شبا کشت و من توی همون سحر باقی موندم .. دیگه ام صبح نشد هنوزم واسه من شب.. حتی تاریک تر از سحر!
ارسال رو لمس کردم.
تمام .. گوشیو گذاشتم تو جیبم .
نفس عمیقی کشیدم.
دلم واسه غر زدنای بابا و کتکای عمو تنگ میشه..
شاید رفتن سحر خیلیا رو داغ دار کنه اما رفتن من کسیو داغ دار نمیکنه!
دلم نیومد.. لحظه ی بعض.. برای بابا نوشتم ..
_دوست دارم هر چند هیچ وقت نتونستم ثابت کنم اما واسه همه ی سالای گذشته ازت ممنونم بهترین پدر دنیا..
این بار با حال خاصی که داشتم آماده پرواز شدم.
*به قصد پرواز ،سقوط را تجربه کردم *
_یک دو سه ..حالا !
رمان آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
عرفان:
با تمام قدرتم دوییدم عمو رو دیدم که رفت داخل آسانسور.. دوییدم سمت آسانسور اما دیر شده بود.
رفتم سمت پله ها .. حتی نمیدونستم مقصد عمو کجاست بی اختیار فقط پله ها رو با دو میرفتم بالا انگار تموم وجودم داشت ازم گرفته میشد..
بماند هنوز تو فکرتم... دلتنگ صدای خنده اتم .. بماند چی میگشم شبا خودم با خودم تو خلوتم...!
از نفس افتادم نمی دونم دقیقا طبقه ی چندم بودم اما نور ِخاصی خورد تو صورتم ..
برگشتم و با دیدن اینکه طبقه ی آخر و پشت بوم بیمارستانم متعجبم نکرد..
انگار موقع اش بود..
من تموم شدم.. اگه سحر رفته پس دلیلی نداره که من بمونم تو این زندگی کزایی ..
سعی کردم پاشم انگار که پاهام قفل شده بود.
خدایا لعنت به دنیایی که فقط حسرتشو به دلم گذاشت..
میخوام خاک شم مثه آرزوهام ن ک غرق شم مثه رویاهام .. هه
خندیدم درسته برعکس این جمله رو جایی خونده بودم اما من میخوام با آرزوهام خاک شم .. پاهام کم کم جون گرفت
از جام بلند شدم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم.
در پشت بوم برعکس انتظارم باز بود..
افتاب که نه خورشید پشت ابر.. آسمون دلش بارون میخواست..!
درست مثل من!
منه تنهای دیوونه .. مگه میشه منی که تنها بودم حالا حس کنم که تنها ترم.
رفتم به انتهایی ترین جلی پشت بوم .
هیچ وقت از ارتفاع نترسیدم .. واسه اینکه من یه روز واسه ی همیشه از ارتفاع چشم های عسلی یه دختر مو پاییزی افتادم بعد از اون هیچ چیز دنیا واسم ترسناک نبود.
چشمامو بستم .
یک دو سه...
اما نه..بی انصافیه بدون خداحافظی برم.
شماره ی مامان رو گرفتم.
یه بوق دو بوق سه بوق ... برنداشت.
خواستم بزارمش توی جیبم اما بازم دلم نیومد.
یه تکست کوتاه نوشتم:
_بهم گفتی تو هنوز خیلی جوونی دریغ از اینکه من خیلی وقت پیش توی بچگی جا موندم .. آره من تو بچگی میون بازی های گروهی مون و کتک هایی به طعم بوسه و اشک هایی به طعم دریا رو چشیدم اما هیچ دردی بالاتر از رفتن و ندیدن و گذشتن دو نفر تو زندگبم نبود واسم اولیش تو که مادر من بودی و بدون توجه به من رفتی سراغ زندگی خودت و دومیش سحر که منو توی سحر یکی از شبا کشت و من توی همون سحر باقی موندم .. دیگه ام صبح نشد هنوزم واسه من شب.. حتی تاریک تر از سحر!
ارسال رو لمس کردم.
تمام .. گوشیو گذاشتم تو جیبم .
نفس عمیقی کشیدم.
دلم واسه غر زدنای بابا و کتکای عمو تنگ میشه..
شاید رفتن سحر خیلیا رو داغ دار کنه اما رفتن من کسیو داغ دار نمیکنه!
دلم نیومد.. لحظه ی بعض.. برای بابا نوشتم ..
_دوست دارم هر چند هیچ وقت نتونستم ثابت کنم اما واسه همه ی سالای گذشته ازت ممنونم بهترین پدر دنیا..
این بار با حال خاصی که داشتم آماده پرواز شدم.
*به قصد پرواز ،سقوط را تجربه کردم *
_یک دو سه ..حالا !
۱۷۳.۱k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.