پارت ۲۳
#پارت_۲۳
اون اینجا چیکار میکرد...چرا هر جا هستم ظاهر میشه..
البته مدیونشم...
با صدای دادش به خودم اومدم..
-هی مرتیکه کثیف حواست باشه چی از دهنت میاد بیرون...زورت به یه دختر رسیده..درضمن اینجا بیمارستان منه پس حق نداری صداتو بندازی رو سرت و هرچی دلت میخواد بلغور کنی...پس گورتو از اینجا گم کن بیرون
با دهن باز داشتم بهش نگاه میکردم...
اون عوضی هم دست کمی از من نداشت..با حرص دستشو اورد پایین..
-تو چی میگی این وسط؟!
با خونسردی بهش نگاه کرد...من به جاش استرس داشتم..اخه این مرده چند دفعه واسه بابای من هم ادم اجیر کرده..
-میگم...گم شو بیرون..
-تو نمیتونی منو بیرون کنی..
-چرا میتونم..
بعد در کمال خونسردی موبایلش رو دراورد و زنگ زد به نگهبانی..
وقتی فهمید داره زنگ میرنه..انگشتش رو تحدید وار گرفت سمتم.
-حواست باشه..بابای تو چه حالش خوب باشع..چه بد..میبرن زندان..
رفت و بقیه هم دنبالش رفتن..
نا خواسته اشکام میریختن..البته ناخواسته هم نبود..چرا من انقدر بدبختم..
سر خوردم و نشستم رو زمین..باید یه فکری میکردم...اما چی؟؟؟!
سنگینی نگاه های اطرافمو حس میکردم و این منو ازار میداد..فک کنم اون گودزیلا فهمید چون بهشون گفت که برن سر کارشون..خودش هم خم شد تو روم..
سرم و بلند کردم و خیره شدم تو چشاش
-این یکی از طلبکارا بود..درسته؟!!
سرم رو به معنی اره تکون دادم
مطمئن بودم میخواد حرف از پیشنهادش بزنه..قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم.
-اگه میخواید حرف از اون پیشنهاد بزنید...بهتره بدونید من جوابم منفیه..
-نه..فقط میخواستم بگم کتم دست توعه.؟
یکم فکر کردم
وقتی نگاه متعجب منو دید گفت:
-همون روز که لباست پاره شد..و
-اره اره یادم اومد..چشم بهتون میدمش..حالا ممنون به خاطر کمکتون...میتونید برید.
یکام نگاهم کرد..بعد بایه لبخند رفت...این لبخند دیگه برای چی بود..
به بابام نگاه کردم...وضعیتش بهتر شده بود..اما هنوز بهوش نیومده بود #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه⚡
اون اینجا چیکار میکرد...چرا هر جا هستم ظاهر میشه..
البته مدیونشم...
با صدای دادش به خودم اومدم..
-هی مرتیکه کثیف حواست باشه چی از دهنت میاد بیرون...زورت به یه دختر رسیده..درضمن اینجا بیمارستان منه پس حق نداری صداتو بندازی رو سرت و هرچی دلت میخواد بلغور کنی...پس گورتو از اینجا گم کن بیرون
با دهن باز داشتم بهش نگاه میکردم...
اون عوضی هم دست کمی از من نداشت..با حرص دستشو اورد پایین..
-تو چی میگی این وسط؟!
با خونسردی بهش نگاه کرد...من به جاش استرس داشتم..اخه این مرده چند دفعه واسه بابای من هم ادم اجیر کرده..
-میگم...گم شو بیرون..
-تو نمیتونی منو بیرون کنی..
-چرا میتونم..
بعد در کمال خونسردی موبایلش رو دراورد و زنگ زد به نگهبانی..
وقتی فهمید داره زنگ میرنه..انگشتش رو تحدید وار گرفت سمتم.
-حواست باشه..بابای تو چه حالش خوب باشع..چه بد..میبرن زندان..
رفت و بقیه هم دنبالش رفتن..
نا خواسته اشکام میریختن..البته ناخواسته هم نبود..چرا من انقدر بدبختم..
سر خوردم و نشستم رو زمین..باید یه فکری میکردم...اما چی؟؟؟!
سنگینی نگاه های اطرافمو حس میکردم و این منو ازار میداد..فک کنم اون گودزیلا فهمید چون بهشون گفت که برن سر کارشون..خودش هم خم شد تو روم..
سرم و بلند کردم و خیره شدم تو چشاش
-این یکی از طلبکارا بود..درسته؟!!
سرم رو به معنی اره تکون دادم
مطمئن بودم میخواد حرف از پیشنهادش بزنه..قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم.
-اگه میخواید حرف از اون پیشنهاد بزنید...بهتره بدونید من جوابم منفیه..
-نه..فقط میخواستم بگم کتم دست توعه.؟
یکم فکر کردم
وقتی نگاه متعجب منو دید گفت:
-همون روز که لباست پاره شد..و
-اره اره یادم اومد..چشم بهتون میدمش..حالا ممنون به خاطر کمکتون...میتونید برید.
یکام نگاهم کرد..بعد بایه لبخند رفت...این لبخند دیگه برای چی بود..
به بابام نگاه کردم...وضعیتش بهتر شده بود..اما هنوز بهوش نیومده بود #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه⚡
۶۵.۲k
۱۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.