پارت هفتاد و هفت
پارت هفتاد و هفت
رمان دیدن دوباره ی تو
اشکان _ بچه ها شما کجا بودین.. مردیم از نگرانی... ستاره تو چرا قیافت این شکلی شده...
عسل _ راست میگه.. ستاره چته تو ؟..
بدون این که حرفی بزنم فقط به تونل وحشت اشاره کردم...
عسل وقتی فهمید من به چی اشاره کردم یه جیغ بنفش کشید و با عصبانیت و در حالی که دندوناش رو روی هم دیگه گذاشته بودگفت....
عسل _ ستااره.. چراا هروقت جنبه نداری میری سراغ چیزای ترسناککک هاننن..
وویی عسل واقعا توی اون لحظه قیافش دیدنی شده بود ...
بدون توجه بهش خیلی آروم گوشیم رو در آوردم و یه عکس از قیافه ی عسل گرفتم....
بعد هم بدون اینکه کسی متوجه بشه دوباره گذاشتمش توی کیفم...
بالاخره رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی پریدم روی تخت و خوابیدم........
وایییییی خیلیی خوشحالمم...
سیناو پریا امروز عروسیشونه......
دیشب تا رسیدیم بدون این که استراحت کنم رفتم خرید چون اونجا همش سرمون تو کتابامون بود وقت نشده بود بریم خرید و البته اینم نیاز بود و گرنه من عمرا برم خرید...
یه لباس حریر آبی که جلوش کوتاه بود و پشتش بلند...
آستیناش هم از تور بود که با نگین های خیلی خوشگل تزعین شده بود..
به آریشگر هم گفته بودم که موهام رو فر درشت کنه ...
آرایشگر خیلی ماهری بود و کارش رو خیلی خوب انجام داده بود....
آرایش صورتم هم خیلی ملایم و ساده بود ...یه رژلب صورتی ملایم با یه برق لب... یه خط چشم خوشگل و رژ گونه ی آجری...
کلا از سادگی خوشم میومد و از تجملاتی بودن زیاد خوشم نمیومد.....
عسل _ ستاره خوردی خودتو انقدر به خودت نگاه کردی..بدو دیگه دیرمون شدد....
از آرایشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ..
هی خداا کاشکی بابا میومد دنبالمون اخه الان من هم باید رانندگی کنمهم با ترانه بخونم و هم اینکه بوق بزنم اعهه....
رسیدیم تالار...
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در ورودی...
شروین و اشکان رو هم دعوت کردم و اونا هم گفتن که حتما میان....
یه میز چهار نفره پیدا کردیم و نشستیم...
مامان میخواست مهرسا اینا هم دعوت کنه که من نزاشتم.. والا مگه ما باید توی هر مراسمی اونا رو هم دعوت کنیم....
بالاخره شروین و اشکان هم اومدن..
یه کت اسپرت سورمه ای پوشیده بود با یه شلوار جین آبی نفتی موهاش رو هم که طبق معمول ژل زده بود بالا....
داشتم نگاش میکردم که یهو اونم نگام کرد ....
اولش تعجب کرده بود ولی بعدش لبخند زد....
والا من نمیدونم این هی از چی تعجب میکنه ...
اوففف خداا....
وللش اصلا ..فکرمون رو عوض کنیم...
رمان دیدن دوباره ی تو
اشکان _ بچه ها شما کجا بودین.. مردیم از نگرانی... ستاره تو چرا قیافت این شکلی شده...
عسل _ راست میگه.. ستاره چته تو ؟..
بدون این که حرفی بزنم فقط به تونل وحشت اشاره کردم...
عسل وقتی فهمید من به چی اشاره کردم یه جیغ بنفش کشید و با عصبانیت و در حالی که دندوناش رو روی هم دیگه گذاشته بودگفت....
عسل _ ستااره.. چراا هروقت جنبه نداری میری سراغ چیزای ترسناککک هاننن..
وویی عسل واقعا توی اون لحظه قیافش دیدنی شده بود ...
بدون توجه بهش خیلی آروم گوشیم رو در آوردم و یه عکس از قیافه ی عسل گرفتم....
بعد هم بدون اینکه کسی متوجه بشه دوباره گذاشتمش توی کیفم...
بالاخره رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی پریدم روی تخت و خوابیدم........
وایییییی خیلیی خوشحالمم...
سیناو پریا امروز عروسیشونه......
دیشب تا رسیدیم بدون این که استراحت کنم رفتم خرید چون اونجا همش سرمون تو کتابامون بود وقت نشده بود بریم خرید و البته اینم نیاز بود و گرنه من عمرا برم خرید...
یه لباس حریر آبی که جلوش کوتاه بود و پشتش بلند...
آستیناش هم از تور بود که با نگین های خیلی خوشگل تزعین شده بود..
به آریشگر هم گفته بودم که موهام رو فر درشت کنه ...
آرایشگر خیلی ماهری بود و کارش رو خیلی خوب انجام داده بود....
آرایش صورتم هم خیلی ملایم و ساده بود ...یه رژلب صورتی ملایم با یه برق لب... یه خط چشم خوشگل و رژ گونه ی آجری...
کلا از سادگی خوشم میومد و از تجملاتی بودن زیاد خوشم نمیومد.....
عسل _ ستاره خوردی خودتو انقدر به خودت نگاه کردی..بدو دیگه دیرمون شدد....
از آرایشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ..
هی خداا کاشکی بابا میومد دنبالمون اخه الان من هم باید رانندگی کنمهم با ترانه بخونم و هم اینکه بوق بزنم اعهه....
رسیدیم تالار...
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در ورودی...
شروین و اشکان رو هم دعوت کردم و اونا هم گفتن که حتما میان....
یه میز چهار نفره پیدا کردیم و نشستیم...
مامان میخواست مهرسا اینا هم دعوت کنه که من نزاشتم.. والا مگه ما باید توی هر مراسمی اونا رو هم دعوت کنیم....
بالاخره شروین و اشکان هم اومدن..
یه کت اسپرت سورمه ای پوشیده بود با یه شلوار جین آبی نفتی موهاش رو هم که طبق معمول ژل زده بود بالا....
داشتم نگاش میکردم که یهو اونم نگام کرد ....
اولش تعجب کرده بود ولی بعدش لبخند زد....
والا من نمیدونم این هی از چی تعجب میکنه ...
اوففف خداا....
وللش اصلا ..فکرمون رو عوض کنیم...
۸۷.۲k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.