داستان کوتاه
#داستان_کوتاه
خب ادامه
روزها می گذشت و دختر بزرگ میشد و به تنهایی عادت میکرد به اینکه با ادمایی که وجود ندارند حرف بزنه
ولی مادرش چی اون واقعا دختر خودش را دوس داشت
دختر همیشه از اینکه مادرش همانند مادر های دیگه نمیتوانست با او باشد وقتی میدید که مثل مادر دختر های تو داستان ها نیست ناراحت میشد
اون همینطور هی افسرده و افسرده تر شد تا به افسردگی شدیدی گرفتار شد ومادرش که دوس نداشت دخترش را در این حال ببیند و از خود کشی دخترش واقعا هراس داشت اون رو پیش یک روانپزشک برد از شانس دخترک ان روز یک دختر در مطب دکتر بود دختر اندکی با دختر داستان حرف زد و بعد گفت تا برود با ان دختر که در مطب بود گفت و گو کند و دختر ها به حیاط رفتند
دختر اولی+ دختر داستان
دختر دومی_
_سلام اسم من...و اسم تو ؟؟
+سلام خب اسم منم ...است
_خب چند سالته؟
+...
_چه جالب هم سنیم
_خب فکر کنم مشکلت رو دکتر بهت گفته باشه
+اره گفت افسردگی دارم اونم خیلی زیاد
دختر دومی میخنده
+به چی میخندی
_به تو حرفاتو شنیدم خودت فکر کن اگه تو جای مادرت بودی نه ! اصلا فکر کن یک روز مادر شدی و دخترت مثل خودت بود همونطور که اون دوس داره مثل مادر دختر میبودین تو ام دوس داری
_پس به این فکر کن اون چه حالی داره
+خب خیلی بد تر از من چون حس میکنه تقصیر اونه
_آ باریکلا همینه دقیقا همینه دختر جون
+پس میگی چیکار کنم
_خب سعی کن برای بهتر شدنتون تلاش کنی سعی کن بیشتر باهاشون حرف بزنی سعی کن بیشتر تو جمع خانواده باشی هر روز با یک دوست دارم اعضای خونه رو شاد کن
+تو چطور انقدر خوب درک میکنی
_چون مرگ منم همینطور بود از تنهایی تو یک خونه ۵ نفره خود کشی کردم و الان مسئول دختر پسرایی مثل تو ام باید بهشون کمک کنم تا مثل من نشن
و ناگهان غیب شد دختر صدایی تو گوشش اومد هر وقت سوال داشتی برو تو تراس خونه و اروم بگو مرگ من خواهم اومد♥♥♥
خب ادامه
روزها می گذشت و دختر بزرگ میشد و به تنهایی عادت میکرد به اینکه با ادمایی که وجود ندارند حرف بزنه
ولی مادرش چی اون واقعا دختر خودش را دوس داشت
دختر همیشه از اینکه مادرش همانند مادر های دیگه نمیتوانست با او باشد وقتی میدید که مثل مادر دختر های تو داستان ها نیست ناراحت میشد
اون همینطور هی افسرده و افسرده تر شد تا به افسردگی شدیدی گرفتار شد ومادرش که دوس نداشت دخترش را در این حال ببیند و از خود کشی دخترش واقعا هراس داشت اون رو پیش یک روانپزشک برد از شانس دخترک ان روز یک دختر در مطب دکتر بود دختر اندکی با دختر داستان حرف زد و بعد گفت تا برود با ان دختر که در مطب بود گفت و گو کند و دختر ها به حیاط رفتند
دختر اولی+ دختر داستان
دختر دومی_
_سلام اسم من...و اسم تو ؟؟
+سلام خب اسم منم ...است
_خب چند سالته؟
+...
_چه جالب هم سنیم
_خب فکر کنم مشکلت رو دکتر بهت گفته باشه
+اره گفت افسردگی دارم اونم خیلی زیاد
دختر دومی میخنده
+به چی میخندی
_به تو حرفاتو شنیدم خودت فکر کن اگه تو جای مادرت بودی نه ! اصلا فکر کن یک روز مادر شدی و دخترت مثل خودت بود همونطور که اون دوس داره مثل مادر دختر میبودین تو ام دوس داری
_پس به این فکر کن اون چه حالی داره
+خب خیلی بد تر از من چون حس میکنه تقصیر اونه
_آ باریکلا همینه دقیقا همینه دختر جون
+پس میگی چیکار کنم
_خب سعی کن برای بهتر شدنتون تلاش کنی سعی کن بیشتر باهاشون حرف بزنی سعی کن بیشتر تو جمع خانواده باشی هر روز با یک دوست دارم اعضای خونه رو شاد کن
+تو چطور انقدر خوب درک میکنی
_چون مرگ منم همینطور بود از تنهایی تو یک خونه ۵ نفره خود کشی کردم و الان مسئول دختر پسرایی مثل تو ام باید بهشون کمک کنم تا مثل من نشن
و ناگهان غیب شد دختر صدایی تو گوشش اومد هر وقت سوال داشتی برو تو تراس خونه و اروم بگو مرگ من خواهم اومد♥♥♥
۸.۰k
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.