رمان یادت باشد ۱۴۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_چهل_و_چهار
بودم و گرسنه نبودم، کنارش نشستم. مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم و به او نگاه کردم. بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیایند و بتوانم با آرامش به صورت خسته، ولی مهربانش نگاه کنم. مثل همیشه با اشتها غذایش را می خورد، طوری که من هم دلم خواست چند لقمه ای بخورم. حمید ظرف سس را برداشت و روی سیب زمینی ها خالی کرد. همراه هر غذایی از کتلت گرفته تا سیب زمینی و سالاد کاهوش استفاده می کرد. شاید در ماه دو، سه بار سس سفید می خریدیم. وسط غذا خوردنش طاقت نیاوردم و پرسیدم: «عزیزم! امروز برای شستن موکت ها موندی. روزهای دیگه چطور؟ چرا بقیه همکارهای تو به موقع میرن خونه، ولی تو معمولا دیر میای؟» درحالی که خودش را
مشغول کرده بود، گفت شرمنده خانومم. بعضی روزها طول می کشه. تا جمع و جور کنم می بینی سرویس رفته. وقتی دیر میرسم، مجبورم خودم ماشین جور کنم یا حتی تا یک جاهایی پیاده مسیر رو بیام. محل کار حمید از قزوین چند کیلومتری فاصله داشت. برای همین با سرویس رفت وآمد می کرد. با اینکه به من میگفت کارش طول می کشد، ولی می دانستم صرفا به خاطر کار و مأموریت خودش نیست که از سرویس جا می ماند. همزمان دو مسئولیت داشت. هم مسئول مخابرات گردان بود، هم مسئول فرهنگی آن. هر جای دیگری که فکر میکرد کاری از دستش برمی آید دریغ نمی کرد. از کار پرسنلی گرفته تا
همین کارهای فوق برنامه فرهنگی تیپ و گردان؛ در واقع آچارفرانسه تیپ بود. خستگی نمی شناخت. مقید بود حقوقش کاملا حلال باشد، برای ساعات موظفی کار انجام می داد. تمام ساعاتی که سر
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
بودم و گرسنه نبودم، کنارش نشستم. مشتاقانه درست مثل اولین سفره ای که برایش انداخته بودم کنارش نشستم و به او نگاه کردم. بهترین لحظه هایی که دوست داشتم کش بیایند و بتوانم با آرامش به صورت خسته، ولی مهربانش نگاه کنم. مثل همیشه با اشتها غذایش را می خورد، طوری که من هم دلم خواست چند لقمه ای بخورم. حمید ظرف سس را برداشت و روی سیب زمینی ها خالی کرد. همراه هر غذایی از کتلت گرفته تا سیب زمینی و سالاد کاهوش استفاده می کرد. شاید در ماه دو، سه بار سس سفید می خریدیم. وسط غذا خوردنش طاقت نیاوردم و پرسیدم: «عزیزم! امروز برای شستن موکت ها موندی. روزهای دیگه چطور؟ چرا بقیه همکارهای تو به موقع میرن خونه، ولی تو معمولا دیر میای؟» درحالی که خودش را
مشغول کرده بود، گفت شرمنده خانومم. بعضی روزها طول می کشه. تا جمع و جور کنم می بینی سرویس رفته. وقتی دیر میرسم، مجبورم خودم ماشین جور کنم یا حتی تا یک جاهایی پیاده مسیر رو بیام. محل کار حمید از قزوین چند کیلومتری فاصله داشت. برای همین با سرویس رفت وآمد می کرد. با اینکه به من میگفت کارش طول می کشد، ولی می دانستم صرفا به خاطر کار و مأموریت خودش نیست که از سرویس جا می ماند. همزمان دو مسئولیت داشت. هم مسئول مخابرات گردان بود، هم مسئول فرهنگی آن. هر جای دیگری که فکر میکرد کاری از دستش برمی آید دریغ نمی کرد. از کار پرسنلی گرفته تا
همین کارهای فوق برنامه فرهنگی تیپ و گردان؛ در واقع آچارفرانسه تیپ بود. خستگی نمی شناخت. مقید بود حقوقش کاملا حلال باشد، برای ساعات موظفی کار انجام می داد. تمام ساعاتی که سر
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۸k
۰۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.