پارت ۸۸ : دور و بر رو نگا کردم .
پارت ۸۸ : دور و بر رو نگا کردم .
برگشتم و نگاش کردم . دست راستشو گرفتم و گفتم : یک لحظه نگام کن . برگشت و بهم نگا کرد .
بعد چند ثانیه گفتم : ج جیمین م من ......... جیمین : من چی ؟؟؟؟؟؟ ها من : من ن نمیخواستم اینجوری شه جیمین : اگه نمی خواستی پس چرا دستتو گرفت ها ....... میدونی چقدر سعی کردم فکر بدی نکنم چیزی نگم که دیگه نتونم جمعش کنم ..........هاااا نکنه شما رابطه ای دارین باهم که من نفهمیدم من : نهههههه من رابطه ای ندارم ........ تو بهم اعتماد نداری جیمین : من گفتم بهت اعتماد ندارم .
همه ی حرفامون رو آروم گفتیم .
بغض تو گلوم بود . مچ دست راستمو گرفت و با خودش برد تو اتاقش .
درو محکم بست و اومد سمتم و با دوتا دستاش سرم وگرفت و گفت : نایکا چرا اینطوری شدی ؟؟؟؟؟ میدونی روت حساسم واسه همین این که تو رو با وی میبینم فکر بد به سرم میزنه نمیدونم چیکار کنم .
دستاشو آوردم پایین و رفتم . کیفم و برداشتم و سریع از پله ها رفتم پایین .
داشتم میرفتم که جیمین مچ دست راستمو گرفت و به سمت خودش کشوند . بعد چند ثانیه گفت : داری گریه میکنی من : ولم کن ...... بزار برم جیمین : هیچ جا نمیری من : قول میدم از خودم مواظب کنم...... من خیلی خسته ام میخوام تنها باشم . و اشک می ریختم و میرفتم .
رسیدم خونه لباسامو روی زمین پرت کردم یک شلوارک سیاه و یک نیم تنه خیلی گشاد آستین بلند بادمجونی پوشیدم . شیر گرم کردم و روی صندلی جلوی میز نشستم .
گوشیم و برداشتم و به وی زنگ زدم . بعد سه تا زنگ جواب داد : بله من : سلام وی : سلاااام خوبی ؟؟؟؟ چرا رفتی من : خیلی خسته بودم وی : گریه میکنی من : نه صدام گرفته ....... وی ؟؟؟ وی : بله من : چرا دستم و گرفتی وی : چون عاشقتم خندیدم و گفتم : نه یک دلیل دیگه وی : خب امممم دستات میلرزیدن واسه همین گرفتم من : ممنونم شب خوبی داشته باشی .
گوشیو قطع کردم و سرم و روی میز گذاشتم و به لیوان نگا کردم و خوابم برد .
روز اول
صبح از رخت خواب بیدار شدم
جانگ کوک که رو صندلی نشسته بود و صدام میکرد چشمام و باز کردم .
رو تخت نشستم و گفتم : من کی اومدم اینجا جانگ کوک : رو میز خوابت برده بود و آوردمت اینجا حالا پاشو بریم من : کجا !!!!! جونگ کوک : باید کمپانی بریم و تو هم میای .
بلند شدم و صورتمو شستم و صبحانه رو خوردم و رفتیم .
چه سالن بزرگی .
جیمین رو دیدم نمی تونستم تو چشماش زل بزنم .
با دست راستش بهم علامت داد که بیام پیشش .
رفتم نزدیکش و در گوشم گفت : حالت خوبه بهتری ؟؟؟؟؟؟ .
ولی من از دیشب هیچی یادم نمیاد بجز اینکه به وی زنگ زدم .
من : آره .
یک جلسه داشتن و منم ترجیع دادم که تو پارک پیاده روی کنم .
جین و جیهوپ بدو بدو سمتم اومدن .
گفتم : چی شد جیهوپ : ما باید برای چند روزی کمپانی بریم و رازیشون کردیم که توهم بیای ...... .
یک چیزی رو مخفی میکردن .
برگشتم و نگاش کردم . دست راستشو گرفتم و گفتم : یک لحظه نگام کن . برگشت و بهم نگا کرد .
بعد چند ثانیه گفتم : ج جیمین م من ......... جیمین : من چی ؟؟؟؟؟؟ ها من : من ن نمیخواستم اینجوری شه جیمین : اگه نمی خواستی پس چرا دستتو گرفت ها ....... میدونی چقدر سعی کردم فکر بدی نکنم چیزی نگم که دیگه نتونم جمعش کنم ..........هاااا نکنه شما رابطه ای دارین باهم که من نفهمیدم من : نهههههه من رابطه ای ندارم ........ تو بهم اعتماد نداری جیمین : من گفتم بهت اعتماد ندارم .
همه ی حرفامون رو آروم گفتیم .
بغض تو گلوم بود . مچ دست راستمو گرفت و با خودش برد تو اتاقش .
درو محکم بست و اومد سمتم و با دوتا دستاش سرم وگرفت و گفت : نایکا چرا اینطوری شدی ؟؟؟؟؟ میدونی روت حساسم واسه همین این که تو رو با وی میبینم فکر بد به سرم میزنه نمیدونم چیکار کنم .
دستاشو آوردم پایین و رفتم . کیفم و برداشتم و سریع از پله ها رفتم پایین .
داشتم میرفتم که جیمین مچ دست راستمو گرفت و به سمت خودش کشوند . بعد چند ثانیه گفت : داری گریه میکنی من : ولم کن ...... بزار برم جیمین : هیچ جا نمیری من : قول میدم از خودم مواظب کنم...... من خیلی خسته ام میخوام تنها باشم . و اشک می ریختم و میرفتم .
رسیدم خونه لباسامو روی زمین پرت کردم یک شلوارک سیاه و یک نیم تنه خیلی گشاد آستین بلند بادمجونی پوشیدم . شیر گرم کردم و روی صندلی جلوی میز نشستم .
گوشیم و برداشتم و به وی زنگ زدم . بعد سه تا زنگ جواب داد : بله من : سلام وی : سلاااام خوبی ؟؟؟؟ چرا رفتی من : خیلی خسته بودم وی : گریه میکنی من : نه صدام گرفته ....... وی ؟؟؟ وی : بله من : چرا دستم و گرفتی وی : چون عاشقتم خندیدم و گفتم : نه یک دلیل دیگه وی : خب امممم دستات میلرزیدن واسه همین گرفتم من : ممنونم شب خوبی داشته باشی .
گوشیو قطع کردم و سرم و روی میز گذاشتم و به لیوان نگا کردم و خوابم برد .
روز اول
صبح از رخت خواب بیدار شدم
جانگ کوک که رو صندلی نشسته بود و صدام میکرد چشمام و باز کردم .
رو تخت نشستم و گفتم : من کی اومدم اینجا جانگ کوک : رو میز خوابت برده بود و آوردمت اینجا حالا پاشو بریم من : کجا !!!!! جونگ کوک : باید کمپانی بریم و تو هم میای .
بلند شدم و صورتمو شستم و صبحانه رو خوردم و رفتیم .
چه سالن بزرگی .
جیمین رو دیدم نمی تونستم تو چشماش زل بزنم .
با دست راستش بهم علامت داد که بیام پیشش .
رفتم نزدیکش و در گوشم گفت : حالت خوبه بهتری ؟؟؟؟؟؟ .
ولی من از دیشب هیچی یادم نمیاد بجز اینکه به وی زنگ زدم .
من : آره .
یک جلسه داشتن و منم ترجیع دادم که تو پارک پیاده روی کنم .
جین و جیهوپ بدو بدو سمتم اومدن .
گفتم : چی شد جیهوپ : ما باید برای چند روزی کمپانی بریم و رازیشون کردیم که توهم بیای ...... .
یک چیزی رو مخفی میکردن .
۵۸.۱k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.