پارت ۷۷
#پارت_۷۷
تا گفت کلاس تموم شد...موشکی حمله کردم سمت در که صدام زد..
-خانم همتی...
برگشتم سمتش..
-بله استاد..
-شما وایسید....
هوووف گاوم زایید...
وقتی کلاس خالی شد رفتمـ سمتش...
-بفرمایید..
نیم نگاهی بهم انداخت بعد همونطور که وسایلش رو جمع میکرد گفت:
-شما چطور میخوی اون چند جلسه عقب مونده رو جبران کنی..
-از خانم پاکان جزوه میگیرم و تمرین میکنم...خودمو میرسونم استاد...
سری تکون داد
-هرجور مایلید
بعد راه خروجی رو درپیش گرفت...اما قبلش برگشت سمتم
-اگه کمکی از دستم برمیومد بگید
و رفت....پ بگو یه عالمه مقدمه چینده که اینو بگه..
هوووف..
نگاهم به ساعت افتاد...هنگ کردم....یکی زدم تو صورتم
-یاااااااخخددددداااااا....گودزیلا میکشتم...
با تمام سرعت از تو راهرو گزشتم...پله هارو دوتا یکی پایین میرفتم...به کسایی هم که مثل وزق مونده بودن نگاهم میکردن اصلا اهمیت نمیدادم...
جلوی یه تاکسی رو گرفتم و خودمو پرت کردم توش.
ادرس دادم...و سرم به شیشه تکیه دادم...
به یلدا اس دادم که یه ساعت دیگه موقع کلاس برمیگردم...
تا رسیدم کرایه ماشین رو حساب کردم و وارد خونه شدم...
همون موقع داگی از جاش بلند شد و اومد دنبالم...
جیــــغ بزرگی کشیدم و با تمام سرعت دویدم...
البته میدونم قصدش بازی کردنه ولی چیکار کنم میترسم از سگ..
چ برسه به سگ گرگنما...
درو باز کردم و خودمو داخل انداختم....
-هوووف...خدا رحم کرد بهم...
باز یادم اومد الا غول بیابونی میرسه...کیفمو یه جا پرت کردم
و سریع دست بکار شدم...
استانبلی گزاشتم....زود تر اماده میشد...
انقدر سریع پیاز خورد میکردم که یهو تنگشتمو برید...
-اخخخخ لعنتیییییی...الان چه وقته بریدنه
انگشتمو زیر لوله گرفتم اما همینطور خون میومد...
اصلا انگشت پیدا نبود...
با صدای یه نفر پشت سرم....هییین بزرگی گشیدم و دستمو روی قلبم گزاشتم...
به چشمای ترسناک و قرمزش نگاه کردم....
اومد حرفی بزنه که چشمش به دستم خورد....
چشماش طرز نگاهش عوض شد و رنگ نگرانی گرفت...
اومد سمتم و انگشتمو گرفت زیر اب...
ولی من قادر نه به حرف زدن بودم و نه به تکون خوردن..
فاصلمون خیلیی کم بود....و بدجور هم وایساده بودیم..
جوری که اون قشنگ پشت سرم بود...یه دستش از سمت چپ به کابینت زده بود...
اون دستش از سمت راستم به انگشتم بود..
یکی از پشت سر میومد فکر میکرد بغلم کرده....
مطمئن بودم الان مثل لبو قرمز شدم...
سعی کردم خودمو یکم کنار بکشم...ولی بدتر شد
دستشو دور کمرم حلقه کرد و بیشتر به خودش نزدیک کرد....
سرشو اورد جلو و تو گوشم پچ زد..
-انقدر وول نخور...انقدر تکون نخور...
لحنش یجوری بود که اصلا متوجه نمیشدم.....شیطون میزد
هــآمین:
به سقف اتاق خیره بودم و نمیتونستم از فکر اون دختر چموش بیام بیرون #حقیقت_رویایی💛
نظر فراموش نـــشه امروز دو پارت فردا هم دوپارت دیگه
تا گفت کلاس تموم شد...موشکی حمله کردم سمت در که صدام زد..
-خانم همتی...
برگشتم سمتش..
-بله استاد..
-شما وایسید....
هوووف گاوم زایید...
وقتی کلاس خالی شد رفتمـ سمتش...
-بفرمایید..
نیم نگاهی بهم انداخت بعد همونطور که وسایلش رو جمع میکرد گفت:
-شما چطور میخوی اون چند جلسه عقب مونده رو جبران کنی..
-از خانم پاکان جزوه میگیرم و تمرین میکنم...خودمو میرسونم استاد...
سری تکون داد
-هرجور مایلید
بعد راه خروجی رو درپیش گرفت...اما قبلش برگشت سمتم
-اگه کمکی از دستم برمیومد بگید
و رفت....پ بگو یه عالمه مقدمه چینده که اینو بگه..
هوووف..
نگاهم به ساعت افتاد...هنگ کردم....یکی زدم تو صورتم
-یاااااااخخددددداااااا....گودزیلا میکشتم...
با تمام سرعت از تو راهرو گزشتم...پله هارو دوتا یکی پایین میرفتم...به کسایی هم که مثل وزق مونده بودن نگاهم میکردن اصلا اهمیت نمیدادم...
جلوی یه تاکسی رو گرفتم و خودمو پرت کردم توش.
ادرس دادم...و سرم به شیشه تکیه دادم...
به یلدا اس دادم که یه ساعت دیگه موقع کلاس برمیگردم...
تا رسیدم کرایه ماشین رو حساب کردم و وارد خونه شدم...
همون موقع داگی از جاش بلند شد و اومد دنبالم...
جیــــغ بزرگی کشیدم و با تمام سرعت دویدم...
البته میدونم قصدش بازی کردنه ولی چیکار کنم میترسم از سگ..
چ برسه به سگ گرگنما...
درو باز کردم و خودمو داخل انداختم....
-هوووف...خدا رحم کرد بهم...
باز یادم اومد الا غول بیابونی میرسه...کیفمو یه جا پرت کردم
و سریع دست بکار شدم...
استانبلی گزاشتم....زود تر اماده میشد...
انقدر سریع پیاز خورد میکردم که یهو تنگشتمو برید...
-اخخخخ لعنتیییییی...الان چه وقته بریدنه
انگشتمو زیر لوله گرفتم اما همینطور خون میومد...
اصلا انگشت پیدا نبود...
با صدای یه نفر پشت سرم....هییین بزرگی گشیدم و دستمو روی قلبم گزاشتم...
به چشمای ترسناک و قرمزش نگاه کردم....
اومد حرفی بزنه که چشمش به دستم خورد....
چشماش طرز نگاهش عوض شد و رنگ نگرانی گرفت...
اومد سمتم و انگشتمو گرفت زیر اب...
ولی من قادر نه به حرف زدن بودم و نه به تکون خوردن..
فاصلمون خیلیی کم بود....و بدجور هم وایساده بودیم..
جوری که اون قشنگ پشت سرم بود...یه دستش از سمت چپ به کابینت زده بود...
اون دستش از سمت راستم به انگشتم بود..
یکی از پشت سر میومد فکر میکرد بغلم کرده....
مطمئن بودم الان مثل لبو قرمز شدم...
سعی کردم خودمو یکم کنار بکشم...ولی بدتر شد
دستشو دور کمرم حلقه کرد و بیشتر به خودش نزدیک کرد....
سرشو اورد جلو و تو گوشم پچ زد..
-انقدر وول نخور...انقدر تکون نخور...
لحنش یجوری بود که اصلا متوجه نمیشدم.....شیطون میزد
هــآمین:
به سقف اتاق خیره بودم و نمیتونستم از فکر اون دختر چموش بیام بیرون #حقیقت_رویایی💛
نظر فراموش نـــشه امروز دو پارت فردا هم دوپارت دیگه
۹.۵k
۲۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.