انقد عجله داشتم که هواسم پرت شد و تیزیه لبه ی بشقاب انگشت
انقد عجله داشتم که هواسم پرت شد و تیزیه لبه ی بشقاب انگشتم رو ب ید
بلند شدم و انگشتم رو گرفتم زیر شیر اب و بعد از یخچال یه چسب زخم برداشتم و زدم به دستم.
دوباره مشغول شدم که صداش به گوشم خورد گفت:
_چه غلطی کردی دختره ی دست و پاچلفتی؟
ترسیدم و به سمت سوگل برگشتم بدنم لمس شد اما نزاشتم بفهمه و گفتم:
+حواسم نبود و از دستم افتاد.
سوگل به بشقابم نگاه کرد و با عصبانیت اومد سمتم بی هوا یکی محکم کوبید تودهنم.
بانفرت گفت:
_اون بشقاب یادگار مادرم بود احمق حالابگو ببینم ازعمد شکستی یاحواست نبوده…؟
بابغض گفتم:
+به قرانـــ…..
یکی دیگه زد تو دهنم و بلند گفت:
_دروغ نگودختره ی ه.ر.ز.ه
با هر دو دست هام محکم جلوی دهنم روگرفتم وچشم هام رو روی هم فشردم لبم از داخل میسوخت.
سوگل یقه ی لباسم رو گرفت وگفت:
_میگم چرا بشقاب رو شکوندی…جواب منو بده.
یکی ازپشت سر ما گفت:
_چه خبره سوگل چرا یقه ی پانیذ رو گرفتی؟
نگاهش کردم گرفته و با بغض میخواستم تنها کسم توی این خونه و دنیا بفهمه بغض دارم ودلگیرم ازش
دایی حسام نگاهم کرد وگفت:
_باز چیکارکردی…چرا لبت خونیه .
بعد رو به سوگل گفت:
_چرا زدیش سوگل.
سوگل گفت:
_دختره ی احمق زده بشقاب مادرم رو شکونده.
رو به دایی گفتم:اما دایی من حواسم نبود شما که منو میشناسید. دایی با اخم رو به من گفت:تو برو بالا پانیذ…
گفتم:اما دایی…
بلند گفت:گفتم برو بالا.
بابغض نگاهش کردم و بی حرف رفتم بالا تواتاقم. در رومحکم پشت سرم بستم
روی تخت دراز کشیدم و دستم و گذاشتم زیر سرم به عکس دسته جمعی مون نگاه کردم
یه عکس دسته جمعی منو مامان و بابا دقیقا روز تولدم من با یه ت ف دار صور ی و دماغ کیکی مامان با یه لباس مشکی ُ لباس پ ت شده بود کت ِ و بابا هم با من و مامان س و شلوار مشکی وپیراهن صورتی…
اون روز بهترین روز در کنار خانواده ام بود همچنین اخرین تولدم در کنار اونا
دقیقا شانزده سالم بود با دایی و خانوادش رفتیم دبی
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%a7%d8%b4%d9%88%d8%a8-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
بلند شدم و انگشتم رو گرفتم زیر شیر اب و بعد از یخچال یه چسب زخم برداشتم و زدم به دستم.
دوباره مشغول شدم که صداش به گوشم خورد گفت:
_چه غلطی کردی دختره ی دست و پاچلفتی؟
ترسیدم و به سمت سوگل برگشتم بدنم لمس شد اما نزاشتم بفهمه و گفتم:
+حواسم نبود و از دستم افتاد.
سوگل به بشقابم نگاه کرد و با عصبانیت اومد سمتم بی هوا یکی محکم کوبید تودهنم.
بانفرت گفت:
_اون بشقاب یادگار مادرم بود احمق حالابگو ببینم ازعمد شکستی یاحواست نبوده…؟
بابغض گفتم:
+به قرانـــ…..
یکی دیگه زد تو دهنم و بلند گفت:
_دروغ نگودختره ی ه.ر.ز.ه
با هر دو دست هام محکم جلوی دهنم روگرفتم وچشم هام رو روی هم فشردم لبم از داخل میسوخت.
سوگل یقه ی لباسم رو گرفت وگفت:
_میگم چرا بشقاب رو شکوندی…جواب منو بده.
یکی ازپشت سر ما گفت:
_چه خبره سوگل چرا یقه ی پانیذ رو گرفتی؟
نگاهش کردم گرفته و با بغض میخواستم تنها کسم توی این خونه و دنیا بفهمه بغض دارم ودلگیرم ازش
دایی حسام نگاهم کرد وگفت:
_باز چیکارکردی…چرا لبت خونیه .
بعد رو به سوگل گفت:
_چرا زدیش سوگل.
سوگل گفت:
_دختره ی احمق زده بشقاب مادرم رو شکونده.
رو به دایی گفتم:اما دایی من حواسم نبود شما که منو میشناسید. دایی با اخم رو به من گفت:تو برو بالا پانیذ…
گفتم:اما دایی…
بلند گفت:گفتم برو بالا.
بابغض نگاهش کردم و بی حرف رفتم بالا تواتاقم. در رومحکم پشت سرم بستم
روی تخت دراز کشیدم و دستم و گذاشتم زیر سرم به عکس دسته جمعی مون نگاه کردم
یه عکس دسته جمعی منو مامان و بابا دقیقا روز تولدم من با یه ت ف دار صور ی و دماغ کیکی مامان با یه لباس مشکی ُ لباس پ ت شده بود کت ِ و بابا هم با من و مامان س و شلوار مشکی وپیراهن صورتی…
اون روز بهترین روز در کنار خانواده ام بود همچنین اخرین تولدم در کنار اونا
دقیقا شانزده سالم بود با دایی و خانوادش رفتیم دبی
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1-%d8%a7%d8%b4%d9%88%d8%a8-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۲.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.