با مداد شکسته می نویسم
با مداد شکسته می نویسم
من میمانم و قلب تنهای خودم و غم سالهای هجران محبت
پاهای فقیرم خسته است
هراس دارم از دام های زیر پایم
آرزوهای کفن پوشم را به گور می سپارم
و در جشن وصال مرگ و آرزو می گریم
فانوس محبت در دستانم خاموش است
نقاشی هایم همیشه سیاه و سپید
تمام روزها سئوالم اینست که
آیا فردا به اندازه ی امروز غمگین است؟
میان دو حرف نشسته ام: درد و رنج
جسمم را به روزهای خیال می بخشم
غصه هایتان را به من بفروشید
حرف های دلم حرف کم آورده اند
و مداد شکسته همچنان تلاش دارد
تا اشکهایم را معنا کند
درختان جنگل تنهایی هریک تو را به نامی صدا می زنند
مروارید های دریا دردهایت را به صدف های ساحل می گویند
و من آرزوهایم را به دریا می سپارم
من می دوم
و هرگز نخواهم رسید
چون به سمت حقیقت می دوم
اما خطوط سردرگم شهر ناله های سیاه اسیرم کرده
شاخه ی امید دوباره غنچه ای تقدیم کردبه من
به احترام زندگی آن را می بویم
دست بر سینه می گذارم
و با آهنگش هم آواز می شوم
صدای چشمانم را می توان شنید
همیشه صفحه ی آخر ضربان بهتری دارد
آه
تا کی برای آرزوهایم تابوت بسازم؟
در این دهکده تابوت ساز دیگری نیست!
پس چه کسی تابوت مرا خواهد ساخت؟
دهکده آرزو هایم به من احتیاج دارد
پس ای زمین مهربان
تا ابد آرزوهایم را در خود نگهدار
آزادی ، پادشاه وجودم است
و روحم را به جنگل سرسبز می سپارم
چشمانم را رو به آینده می بندم
تا به تاریکی عادت کنم
شاید که آینده ای درکار نباشد
طاقت روشنائی دوباره ی فردا را ندارم
ای گذشته ی تلخ برایم قصه بگو
دلم می خواهد برای همیشه بیدار شوم
و سبک شوم
تا تجلی پرواز
اماسبدی دارم پر از میوه های شیرین آرزو
و یک صندوقچه ی درد
خواب های کودکی ام را میان ابرهای آسمان جا گذاشته ام
گوشه ای خلوت می خواهم
هر چه این دفترچه ی تنهائی را ورق میزنم ، تمام نمی شود
دستانم از اینهمه امانت سنگین شده
دیگر در هیچ ایستگاهی نمی ایستم
و سئوال می کنم
آیا پایان غفلت همان غفلت است؟؟
هر چیزی به جز عشق یعنی بدبختی
آینده از آن خداست و او تو را هدایت میکند
به شکستن سکوت عادت ندارم
در فضای صامت ذهنم به دلشوره مشغولم
آسمان هم با ابرها قهر کرده
گویی آفتاب قصد هجرت ندارد
گرمای تیر بیداد میکند
و من
جرات اندیشیدن به مرداد ندارم
جویبار تشنگی را زمزمه می کند
چاه ها عمیق تر می شوند
و از آب خبری نیست
کوچه ها شب را دوست دارند
پنجره ها دلش را می شکافند
نسیم تنها روی تپه هاست
اینجا فانوس دریایی زیباترین ستاره آسمان است
آبی دریا ولی
تنها انعکاسیست یکسان
از تمام آسمان
تور تهی من هم بازیچه ی ماهیان دریای به ظاهر آبیست
من چرا میوه های نارس را چیدم؟
قاب عکس به من خیره شده
کوه هم پژواک صدایم را پس نمیدهد
من عاشق آن لحظه ی پایانم
شب مهتاب را جا گذاشته
خزان بهارش را گم کرده ،
پیدا نمی شود
طراوت بارانش را هم از یاد برده
موسیقی غم صدای گریستن من است
زباله دانی دلم پر شده
بگذار کمی از درد دل هایم را دور بریزم
نقطه ی سپیدی هستم
میهمان اینهمه خطوط سیاه موازی
در دایره ی وجودم تنهایی چرخ می خورد
تا سرگیجه
من از این میهمانی بیزارم
من از این بازی بیزارم
چشم هایم همیشه رنج مادر را دید
و او نگاهم را نفهمید
پلک هایم همیشه رنج کشید
غم به صورتم دوایر قرمز تنفر میزند
دانه های روشن شیرین راگرمای تلخ تاریکی بلعید
من خاموش ترین گور را می خواهم
ایکاش بدون مادرم نمیرم
ایکاش به جای پدرم فرسوده شوم
می خواهم در امیالم رسوب کنم
سرمشق یأس تا مقصد تکرار می شود
.......
آه ای لحظه های بی دوام اشک.......
و این سایه ی کم طاقت درخت تنهائی
و آوای دلنشین مناره های آرزو
اعترافی که بر درخت نوشتم
ریشه هایش را خشکاند
دلم برای روز های براق تنگ شده
برای آسمان جارو کشیده ی خورشید
و شکلاتی که هدیه گرفت
امافسوس که در تاریکی تاکسی گم شد...
ایکاش آنروز ها دوباره در می زد
و با صدای مهربانش اجازه ی ورود می گرفت
شانه ای سنگین می خواهم
تا سال ها بر آن بگریم
وقتی واژه ها را گم می کنم ،
تنها تر از همیشه ام
و با رویاهای خود خلوت می کنم
و ریزش لطیف باران
ستاره های کوچک عاشق رابه میهمانی زمین می فرستد
اینجا پلکانیست رو به پایین!
آه
خاطرات چقدر سنگین اند
دنیا را با دست های کوچکم وجب میزدم
و با خودم می گفتم
.....دنیا چقدر بزرگ است...
پس چرا اکنون
.......دنبال جا می گردم؟
من میمانم و قلب تنهای خودم و غم سالهای هجران محبت
پاهای فقیرم خسته است
هراس دارم از دام های زیر پایم
آرزوهای کفن پوشم را به گور می سپارم
و در جشن وصال مرگ و آرزو می گریم
فانوس محبت در دستانم خاموش است
نقاشی هایم همیشه سیاه و سپید
تمام روزها سئوالم اینست که
آیا فردا به اندازه ی امروز غمگین است؟
میان دو حرف نشسته ام: درد و رنج
جسمم را به روزهای خیال می بخشم
غصه هایتان را به من بفروشید
حرف های دلم حرف کم آورده اند
و مداد شکسته همچنان تلاش دارد
تا اشکهایم را معنا کند
درختان جنگل تنهایی هریک تو را به نامی صدا می زنند
مروارید های دریا دردهایت را به صدف های ساحل می گویند
و من آرزوهایم را به دریا می سپارم
من می دوم
و هرگز نخواهم رسید
چون به سمت حقیقت می دوم
اما خطوط سردرگم شهر ناله های سیاه اسیرم کرده
شاخه ی امید دوباره غنچه ای تقدیم کردبه من
به احترام زندگی آن را می بویم
دست بر سینه می گذارم
و با آهنگش هم آواز می شوم
صدای چشمانم را می توان شنید
همیشه صفحه ی آخر ضربان بهتری دارد
آه
تا کی برای آرزوهایم تابوت بسازم؟
در این دهکده تابوت ساز دیگری نیست!
پس چه کسی تابوت مرا خواهد ساخت؟
دهکده آرزو هایم به من احتیاج دارد
پس ای زمین مهربان
تا ابد آرزوهایم را در خود نگهدار
آزادی ، پادشاه وجودم است
و روحم را به جنگل سرسبز می سپارم
چشمانم را رو به آینده می بندم
تا به تاریکی عادت کنم
شاید که آینده ای درکار نباشد
طاقت روشنائی دوباره ی فردا را ندارم
ای گذشته ی تلخ برایم قصه بگو
دلم می خواهد برای همیشه بیدار شوم
و سبک شوم
تا تجلی پرواز
اماسبدی دارم پر از میوه های شیرین آرزو
و یک صندوقچه ی درد
خواب های کودکی ام را میان ابرهای آسمان جا گذاشته ام
گوشه ای خلوت می خواهم
هر چه این دفترچه ی تنهائی را ورق میزنم ، تمام نمی شود
دستانم از اینهمه امانت سنگین شده
دیگر در هیچ ایستگاهی نمی ایستم
و سئوال می کنم
آیا پایان غفلت همان غفلت است؟؟
هر چیزی به جز عشق یعنی بدبختی
آینده از آن خداست و او تو را هدایت میکند
به شکستن سکوت عادت ندارم
در فضای صامت ذهنم به دلشوره مشغولم
آسمان هم با ابرها قهر کرده
گویی آفتاب قصد هجرت ندارد
گرمای تیر بیداد میکند
و من
جرات اندیشیدن به مرداد ندارم
جویبار تشنگی را زمزمه می کند
چاه ها عمیق تر می شوند
و از آب خبری نیست
کوچه ها شب را دوست دارند
پنجره ها دلش را می شکافند
نسیم تنها روی تپه هاست
اینجا فانوس دریایی زیباترین ستاره آسمان است
آبی دریا ولی
تنها انعکاسیست یکسان
از تمام آسمان
تور تهی من هم بازیچه ی ماهیان دریای به ظاهر آبیست
من چرا میوه های نارس را چیدم؟
قاب عکس به من خیره شده
کوه هم پژواک صدایم را پس نمیدهد
من عاشق آن لحظه ی پایانم
شب مهتاب را جا گذاشته
خزان بهارش را گم کرده ،
پیدا نمی شود
طراوت بارانش را هم از یاد برده
موسیقی غم صدای گریستن من است
زباله دانی دلم پر شده
بگذار کمی از درد دل هایم را دور بریزم
نقطه ی سپیدی هستم
میهمان اینهمه خطوط سیاه موازی
در دایره ی وجودم تنهایی چرخ می خورد
تا سرگیجه
من از این میهمانی بیزارم
من از این بازی بیزارم
چشم هایم همیشه رنج مادر را دید
و او نگاهم را نفهمید
پلک هایم همیشه رنج کشید
غم به صورتم دوایر قرمز تنفر میزند
دانه های روشن شیرین راگرمای تلخ تاریکی بلعید
من خاموش ترین گور را می خواهم
ایکاش بدون مادرم نمیرم
ایکاش به جای پدرم فرسوده شوم
می خواهم در امیالم رسوب کنم
سرمشق یأس تا مقصد تکرار می شود
.......
آه ای لحظه های بی دوام اشک.......
و این سایه ی کم طاقت درخت تنهائی
و آوای دلنشین مناره های آرزو
اعترافی که بر درخت نوشتم
ریشه هایش را خشکاند
دلم برای روز های براق تنگ شده
برای آسمان جارو کشیده ی خورشید
و شکلاتی که هدیه گرفت
امافسوس که در تاریکی تاکسی گم شد...
ایکاش آنروز ها دوباره در می زد
و با صدای مهربانش اجازه ی ورود می گرفت
شانه ای سنگین می خواهم
تا سال ها بر آن بگریم
وقتی واژه ها را گم می کنم ،
تنها تر از همیشه ام
و با رویاهای خود خلوت می کنم
و ریزش لطیف باران
ستاره های کوچک عاشق رابه میهمانی زمین می فرستد
اینجا پلکانیست رو به پایین!
آه
خاطرات چقدر سنگین اند
دنیا را با دست های کوچکم وجب میزدم
و با خودم می گفتم
.....دنیا چقدر بزرگ است...
پس چرا اکنون
.......دنبال جا می گردم؟
۶۸.۵k
۲۸ مهر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.