عشق از آغاز مشکل بود و آسان ش گرفت
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانهدانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت
"یاری اندر کس نمیبینم..." غزل را حفظ بود
تا بهخود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چندگامی دور شد...، اما دلش جا مانده بود
آخرین ته ماندۀ خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو بر میگشت که
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت...
عبدالمهدی نوری
تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانهدانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت
"یاری اندر کس نمیبینم..." غزل را حفظ بود
تا بهخود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چندگامی دور شد...، اما دلش جا مانده بود
آخرین ته ماندۀ خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو بر میگشت که
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت...
عبدالمهدی نوری
۲.۳k
۳۰ مهر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.