هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت134
به قدری از این خبر خوشحال شده بود که خودم هم باورم نمی شد
بعد از شام دوباره به اتاقی که مهتاب انتخاب کرده بود برگشتیم
از بین خریداش لباس خواب حریری بیرون کشید و تن زد جلوی چشمای من...
بدون خجالتی
گاهی مثل الان عین خیالش نبود و گاهی خجالتی میشد
درکه این دختر برای من سخت بود وقتی کنارم روی تخت زیر پتو خزید من هنوز به سقف خیره بودم کمی خودشو به طرف من کشید و سرش رو روی بازوی من گذاشت و گفت
_داری به چی فکر می کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم
به همه چی فکر می کنم
به آینده ای که در انتظار مونه
نفسای داغش روی پوست گردنم مینشست و متعجب بودم که اصلاً متحوله نمی شدم از این همه نزدیکیش آهسته زمزمه کرد
_ زندگیهمینه نمیشه کاریش کرد سخت نگیر
روزا پشت سر هم میگذرن و من و تو خبر نداریم تقدیر فردا برامون چیرو رقم میزنه پس توی حال زندگی کن...
نگاهش کردم و پرسیدم
باور نمیکنم که تو عاشقم باشی تو کم دختری نیستی!
چطور ممکنه تو این همه تحقیر و توهین و نخواستن منو تحمل کنی به خاطر عشقی که ازش دم میزنی ؟
مثل خود من نگاهی بهن انداخت و گفت _نمیدونم شاید حق با تو باشه اما هر چیزی که هست من الان از اینجایی که هستم راضی ام
خیلی ساله که تلاش کردم به اینجا برسم کنار تو نزدیک تو الان دیگه خواستم رسیدم
به سمتش چرخیدم و پرسیدم
خواسته ی بعدیت چیه؟
دیگه به چیا میخوای برسی؟
مکث کرد بعد بهم پشت کرد و گفت _خیلی چیزا هست که می خوام بهشون برسم به مرور زمان میفهمی خواستههای من از زندگی چی میتونه باشه
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم
مارال میخواد هرچه زودتر حامله بشی اینو میدونستی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_مارال هرچی میخواد بخواد مگه به حرف اونه؟
این زندگی منه هر وقت بخوام حامله میشم
نه وقتی که بقیه برام تصمیم بگیرن
مشکوک دستم روی شونش گذاشتم و به سمت خودم چرخوندمش و گفتم
نکنه کاری کردی
قرص که نخوردی؟
عصبی گفت
_ من اسباب بازی شما نیستم که هر کاری بخواید با من بکنید
تا وقتی که خودم آمادگیشو نداشته باشم حامله نمیشم این و مطمئن باش...
با این حرفش انگار که کبریت توی انبار باروت انداخته باشه به مرز انفجار رسیدم
من فقط میخواستم اون حامله بشه تا ماهرو آزاری نبینه و مهتاب می خواست مانع این کار بشه ممکن نبود امکان نداشت...
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#پارت134
به قدری از این خبر خوشحال شده بود که خودم هم باورم نمی شد
بعد از شام دوباره به اتاقی که مهتاب انتخاب کرده بود برگشتیم
از بین خریداش لباس خواب حریری بیرون کشید و تن زد جلوی چشمای من...
بدون خجالتی
گاهی مثل الان عین خیالش نبود و گاهی خجالتی میشد
درکه این دختر برای من سخت بود وقتی کنارم روی تخت زیر پتو خزید من هنوز به سقف خیره بودم کمی خودشو به طرف من کشید و سرش رو روی بازوی من گذاشت و گفت
_داری به چی فکر می کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم
به همه چی فکر می کنم
به آینده ای که در انتظار مونه
نفسای داغش روی پوست گردنم مینشست و متعجب بودم که اصلاً متحوله نمی شدم از این همه نزدیکیش آهسته زمزمه کرد
_ زندگیهمینه نمیشه کاریش کرد سخت نگیر
روزا پشت سر هم میگذرن و من و تو خبر نداریم تقدیر فردا برامون چیرو رقم میزنه پس توی حال زندگی کن...
نگاهش کردم و پرسیدم
باور نمیکنم که تو عاشقم باشی تو کم دختری نیستی!
چطور ممکنه تو این همه تحقیر و توهین و نخواستن منو تحمل کنی به خاطر عشقی که ازش دم میزنی ؟
مثل خود من نگاهی بهن انداخت و گفت _نمیدونم شاید حق با تو باشه اما هر چیزی که هست من الان از اینجایی که هستم راضی ام
خیلی ساله که تلاش کردم به اینجا برسم کنار تو نزدیک تو الان دیگه خواستم رسیدم
به سمتش چرخیدم و پرسیدم
خواسته ی بعدیت چیه؟
دیگه به چیا میخوای برسی؟
مکث کرد بعد بهم پشت کرد و گفت _خیلی چیزا هست که می خوام بهشون برسم به مرور زمان میفهمی خواستههای من از زندگی چی میتونه باشه
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم
مارال میخواد هرچه زودتر حامله بشی اینو میدونستی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_مارال هرچی میخواد بخواد مگه به حرف اونه؟
این زندگی منه هر وقت بخوام حامله میشم
نه وقتی که بقیه برام تصمیم بگیرن
مشکوک دستم روی شونش گذاشتم و به سمت خودم چرخوندمش و گفتم
نکنه کاری کردی
قرص که نخوردی؟
عصبی گفت
_ من اسباب بازی شما نیستم که هر کاری بخواید با من بکنید
تا وقتی که خودم آمادگیشو نداشته باشم حامله نمیشم این و مطمئن باش...
با این حرفش انگار که کبریت توی انبار باروت انداخته باشه به مرز انفجار رسیدم
من فقط میخواستم اون حامله بشه تا ماهرو آزاری نبینه و مهتاب می خواست مانع این کار بشه ممکن نبود امکان نداشت...
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
۸.۷k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.