🦋گیسوی شب🦋
🦋گیسوی شب🦋
# پارت صد ودوازده
آریا:
آنیتا بلاخره رضایت داد واز اتاقم رفت بیرون رفتم کنار پنجره گیسو دیگهاونجا نبود یاداون لحظه افتادم که دیدمش مثله یه تابلو نقاشی بود که تو پنجره نشسته بود با لباس خواب آبی وموهای بلندش که دورش ریخته بود لبخند اومد رو لبم شاید اگه نقاشی ام خوب بود اون صحنه رو نقاشی می کردم
از وقتی من اون تو این اتاق نه پنجره ای اتاق من باز شده نه اون ولی امروز دلم هوای تازه ودیدن بارون می خواست اونم انگار همینو می خواست که پنجره اتاقش رو باز کرده
من داشتم به کسی فکر می کردم که فکر کردنشم سهم من نمی شد چه بخوام چه نخوام حرفای دیروز آقاجون یه لحظه از تو ذهنم نمی گذره پنجره رو بستم ولی پرده رو نکشیدم نشستم رو کاناپه با اخم وکلافگی دستی به موهام کشیدم چرا وقتی فکر می کنی همه چی درست شده یهو همه چی رو سرت آوار میشه پیشنهاد آقا جون هنوز برام شوک برانگیزه منو دختر عموم ؟!!!!
بابا به شدت مخالف بود همینطور زن عمو شک نداشتم از اخم بابا کاملا می شد فهمید
- آریا....آریامادر...
مامان داشت صدام می زد بلند شدم ورفتم پایین با دیدن آقا جون رفتم کنارش وسلام کردم به گرمی جوابمو داد وگفت : خوبی بابا
- خوبم
بابا اخم کرده بود وبا پوست کندن سیبی خودش رو مشغول کرده بود
آقا جون : انگار همه مخالف تصمیم من هستن
بابا دست از کارش برداشت منم سکوت کردم
بابا : آقا جون فکر کنم به بچه ها فرصت بدی خیلی بهترباشه آریا ودختر عموش می دونی تفاوت سنی اونا چقدره اون بچه است
آقا جون اخم کرد وگفت : آریا خودش می تونه تصمیم بگیره
بابا دوبازه گفت: می دونی که گلناز قبول نمی کنه
آقا جون اخم کرد وگفت : تو نمیخواد بجای دیگران تصمیم بگیری ...آریا بچه نیست که شما براش تصمیم بگیرید گلنازم با من ...آریا
شوکه بودم هنوز به آقا جون نگاه کردم که گفت : نظرت چیه
بابا : واقعا نمی بینی آقا جون آریا هنوز تو شوک حرف شماست درسته دخترای داداشم از هر نظر تک و خوبن ولی مناسب آریا نیستن اون دختر خیلی بچه اس
آقا جون : بچه نیست من میخوام عروسی بچه هام رو ببینم تو هیچ وقت اقدامی نکردی برای پسرت من این وصلت رو قبول دارم ومی دونم خوشبخت میشن
آروم گفتم : میشه یکم به من فرصت بدید ...آقا جون من گفتم باهاتون حرف می زنم میشه عجله نکنید
آقا جون : به اندازه ای کافی دیر شده
- شما اصلا نظر اون دختر رو پرسیدید آقا جون ...اون مثله آنیتاست برام ...سخته پذیرفتن پیشنهادتون
سکوت برقرار شد آقا جون یکم فکر کرد وبعدم بلند شد وگفت : من باهاش حرف زدم مخالفتی نکرد تو هم فکر هات رو بکن
حرف آخر آقا جون شوکه ام کرده بود بابا رو نگاه کردم که خیلی عصبی بود می دونستم دوست نداره دختر گلناز عروسش بشه
# پارت صد ودوازده
آریا:
آنیتا بلاخره رضایت داد واز اتاقم رفت بیرون رفتم کنار پنجره گیسو دیگهاونجا نبود یاداون لحظه افتادم که دیدمش مثله یه تابلو نقاشی بود که تو پنجره نشسته بود با لباس خواب آبی وموهای بلندش که دورش ریخته بود لبخند اومد رو لبم شاید اگه نقاشی ام خوب بود اون صحنه رو نقاشی می کردم
از وقتی من اون تو این اتاق نه پنجره ای اتاق من باز شده نه اون ولی امروز دلم هوای تازه ودیدن بارون می خواست اونم انگار همینو می خواست که پنجره اتاقش رو باز کرده
من داشتم به کسی فکر می کردم که فکر کردنشم سهم من نمی شد چه بخوام چه نخوام حرفای دیروز آقاجون یه لحظه از تو ذهنم نمی گذره پنجره رو بستم ولی پرده رو نکشیدم نشستم رو کاناپه با اخم وکلافگی دستی به موهام کشیدم چرا وقتی فکر می کنی همه چی درست شده یهو همه چی رو سرت آوار میشه پیشنهاد آقا جون هنوز برام شوک برانگیزه منو دختر عموم ؟!!!!
بابا به شدت مخالف بود همینطور زن عمو شک نداشتم از اخم بابا کاملا می شد فهمید
- آریا....آریامادر...
مامان داشت صدام می زد بلند شدم ورفتم پایین با دیدن آقا جون رفتم کنارش وسلام کردم به گرمی جوابمو داد وگفت : خوبی بابا
- خوبم
بابا اخم کرده بود وبا پوست کندن سیبی خودش رو مشغول کرده بود
آقا جون : انگار همه مخالف تصمیم من هستن
بابا دست از کارش برداشت منم سکوت کردم
بابا : آقا جون فکر کنم به بچه ها فرصت بدی خیلی بهترباشه آریا ودختر عموش می دونی تفاوت سنی اونا چقدره اون بچه است
آقا جون اخم کرد وگفت : آریا خودش می تونه تصمیم بگیره
بابا دوبازه گفت: می دونی که گلناز قبول نمی کنه
آقا جون اخم کرد وگفت : تو نمیخواد بجای دیگران تصمیم بگیری ...آریا بچه نیست که شما براش تصمیم بگیرید گلنازم با من ...آریا
شوکه بودم هنوز به آقا جون نگاه کردم که گفت : نظرت چیه
بابا : واقعا نمی بینی آقا جون آریا هنوز تو شوک حرف شماست درسته دخترای داداشم از هر نظر تک و خوبن ولی مناسب آریا نیستن اون دختر خیلی بچه اس
آقا جون : بچه نیست من میخوام عروسی بچه هام رو ببینم تو هیچ وقت اقدامی نکردی برای پسرت من این وصلت رو قبول دارم ومی دونم خوشبخت میشن
آروم گفتم : میشه یکم به من فرصت بدید ...آقا جون من گفتم باهاتون حرف می زنم میشه عجله نکنید
آقا جون : به اندازه ای کافی دیر شده
- شما اصلا نظر اون دختر رو پرسیدید آقا جون ...اون مثله آنیتاست برام ...سخته پذیرفتن پیشنهادتون
سکوت برقرار شد آقا جون یکم فکر کرد وبعدم بلند شد وگفت : من باهاش حرف زدم مخالفتی نکرد تو هم فکر هات رو بکن
حرف آخر آقا جون شوکه ام کرده بود بابا رو نگاه کردم که خیلی عصبی بود می دونستم دوست نداره دختر گلناز عروسش بشه
۱۲.۸k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.