خدایی خیلی عذاب وجدان گرفتم...
امروز
یه اتفاق خیلی غمگین برام افتاد.
اتفاقی که به شدت ازرده خاطرم کرد و برای خودم متاسفم که کاری انجام ندادم!
خونه ی ما توی مسکن مهر هستش و خب دور تا دورش زمین ازاد داره مخصوصا کنار خونه ی ما.
امروز برادرم حوصله اش سر رفته بودو بهانه میاورد برا همین بردمش بیرون.
اون بازی میکرد و منم رفتم بالای تپه کنار خونه که هواسم بهش باشه!
به دورو برم یه نکاهی کردم دیدم دو تاخانوم که فاصله زیادی با من داشتن پشت به خورشید گرم صحبتن و یکم نزدیک تر یه پیرزن نشسته بود.
هوا خیلی سرد بودو من هر کاری میکردم داداشم نمیاومد خونه خلاصه بعد از یه ساعتی تصمیم گرفتیم بریم خونه تو همون موقع ها بود کهاون پیرزن هم میخواست بره، واسه بالا پایین رفتن از تپه راه درست حسابی درست نکرده بودن و من دلواپسش بودم که ایا میتونه از اونجا بیاد پایین یا نه؟!
خلاصه اون اروم اروم میاومد و منم سعی کردم سرمو با داداشم گرم کنم اخراش دیگه طاقت نیاوردمو بهش گفتم: خانوم میتونید بیاین پایین؟
فاصلمون زیاد بود و فکر کنم نشنید اما به جاش گفت: میتونی یکم برام اب بیاری؟ پسرم رفته دندان پزشکی و در رو هم بسته !
یه بار دیگه حرفمو تکرار کردم که میتونی بیای پایین؟
اونم گفت: اره اره زانو و رونم درد میکنه ولی خوب دیگه چکار کنم یه کار میکنم تو برام یکم اب بیار.
سری تکون دادم و رفتم تو راهرو، خونه ی ما طبقه ی پنجم بود و دردسر زنگ طبقه ی اول مون مه یه خانم خیلی مهربون بود رو زدم و متاسفانه خونه نبود همسایه ی روبرویشون هم یکم زیادی اخمو بودن برای همین از خیرش گذشتمو رفتم بالا به محض اینکه از پنجره سر کشیدم دیدم سر کوچه است.و خب دیگه دیر شده بود!
اگه بگم دلم براش کباب شد و عذاب وجدانم گرفت دروغ نگفتم♡!
Artina_۱۳۹۹/۱۱/۲۵_۱۶:۳۶
http://artina.blogfa.com
یه اتفاق خیلی غمگین برام افتاد.
اتفاقی که به شدت ازرده خاطرم کرد و برای خودم متاسفم که کاری انجام ندادم!
خونه ی ما توی مسکن مهر هستش و خب دور تا دورش زمین ازاد داره مخصوصا کنار خونه ی ما.
امروز برادرم حوصله اش سر رفته بودو بهانه میاورد برا همین بردمش بیرون.
اون بازی میکرد و منم رفتم بالای تپه کنار خونه که هواسم بهش باشه!
به دورو برم یه نکاهی کردم دیدم دو تاخانوم که فاصله زیادی با من داشتن پشت به خورشید گرم صحبتن و یکم نزدیک تر یه پیرزن نشسته بود.
هوا خیلی سرد بودو من هر کاری میکردم داداشم نمیاومد خونه خلاصه بعد از یه ساعتی تصمیم گرفتیم بریم خونه تو همون موقع ها بود کهاون پیرزن هم میخواست بره، واسه بالا پایین رفتن از تپه راه درست حسابی درست نکرده بودن و من دلواپسش بودم که ایا میتونه از اونجا بیاد پایین یا نه؟!
خلاصه اون اروم اروم میاومد و منم سعی کردم سرمو با داداشم گرم کنم اخراش دیگه طاقت نیاوردمو بهش گفتم: خانوم میتونید بیاین پایین؟
فاصلمون زیاد بود و فکر کنم نشنید اما به جاش گفت: میتونی یکم برام اب بیاری؟ پسرم رفته دندان پزشکی و در رو هم بسته !
یه بار دیگه حرفمو تکرار کردم که میتونی بیای پایین؟
اونم گفت: اره اره زانو و رونم درد میکنه ولی خوب دیگه چکار کنم یه کار میکنم تو برام یکم اب بیار.
سری تکون دادم و رفتم تو راهرو، خونه ی ما طبقه ی پنجم بود و دردسر زنگ طبقه ی اول مون مه یه خانم خیلی مهربون بود رو زدم و متاسفانه خونه نبود همسایه ی روبرویشون هم یکم زیادی اخمو بودن برای همین از خیرش گذشتمو رفتم بالا به محض اینکه از پنجره سر کشیدم دیدم سر کوچه است.و خب دیگه دیر شده بود!
اگه بگم دلم براش کباب شد و عذاب وجدانم گرفت دروغ نگفتم♡!
Artina_۱۳۹۹/۱۱/۲۵_۱۶:۳۶
http://artina.blogfa.com
۳۷.۶k
۰۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.