روزگار غیر باور. پارت 61
روزگار غیر باور
پارت 61
#همتا
تا وارد اتاق شدیم و در و بست، سریع گفتم: من نمیتونم بمونم.
هیو: یه شب چیزی نمیشه.
ه: نمیتونم، باید برم خوابگاه.
هیو: خوابگاه ایرادی نمیگیره، یادت نیست چه قراری گذاشتیم.
ه: بازم...
هیو: دوباره باید برات توضیح بدم.
ه: نه
از اتاق اومدم بیرون و رفتم دستشویی و دوباره اومدم توی اتاق. گوشیمو که تو اتاق گذاشته بودم برداشتم و میخواستم برم بیرون که هیونجون گفت: کجا؟
ه: بخوابم دیگه.
هیونجون یه نفس عمیق کشید که گفت: دو نفر که باهم قرار میزارن و تصمیم گرفتن که ازدواج کنن به بنظرت، تو دو تا اتاق جدا میخوابن؟
ه: نه،
هیو: خب، پس همینجا میخوابی.
ه: چی!!! به هیچ وجع.
هیونجون همونطور که رو تخت نشسته بود گفت: من هیچکاری با تو ندارم.
[نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد داشتم. یه شب چیزی نمیشه. فقط ما تو یه اتاقیم همین] یه نگاه به زمین کردم هیچ فرشی تو اتاق نبود و همش پارکت بود، ای خدا، پس من چجوری بخوابم.
ه: پتو کجاست؟
هیو: تو کمد اتاقی که خانم نام خوابیده.
ه:پس چیکار کنم؟
هیو: من این سمت تخت میخوابم توهم اون سمت تخت. یا روی زمین بدون پتو و تشک بخواب، نظر خودته.
بعد چشماش رو بست و سائدش رو گذاشت روی چشماش. راهه دیگه ای نبود مجبور بودم رو تخت بخوابم. رفتم اون سمت تخت، خوابیدم و پتو رو جوری انداختم روم که برای هیونجون هم بمونه، گوشه تخت جمع شدم و اگه یذره دیگه میرفتم اونور میوفتادم روی زمین. همونطور روی تخت خوابیده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
#هیونجون
بیدار شدم و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که فاصله بین من و همتا با 10 سانت هم نبود. یه پام روی پاهای همتا بود و سر همتا زیر چونم بود، تعجب کردم. اما بدون اینکه جا به جا بشم. چشام رو بستم.از اینکه توی همچین موقعیتی بودیم، خوشحال بودم،[هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به این پی میبردم که چقدر برام مهمه و از همه مهمتر چقدر دوستش دارم] حدودا 30 دقیقه گذشت و تغییری تو حالتمون نشد که همتا...
#همتا
بیدار شدم و یکم تو جام تکون خوردم و بعد سرم و بلند کردم و از دیدن هیونجون تو فاصله 5 سانتیم چنان تعجب کردم که سریع غلت خوردم و محکم افتادم روی زمین.
ه: آخ
هیونجون با حالت خواب آلود روی تخت نشست و گفت: چیشده؟
ه: هیچی
از جام بلند شدم و سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم دست شویی،وقتی اومدم بیرون، دیدم هیونجون تو آشپزخونه بود.
ه: خانم نام کجاست؟
هیو: رفته مغازش
ه:آهان منم دیگه میرم
و میخواستم برم که
هیونجون گفت: دوست پسرت از این قضیه ناراحت نیست؟
من که دوست پسر نداشتم.
ه: نه، چون دوست پسر ندارم.
منم همین سوال و ازش پرسیدم: دوست دختر شما چی، ناراحت نیست؟
خدا خدا میکردم بگ ندارم که با حرفی که زد، نمیدونم چرا ولی احساس کردم شکستم...
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
پارت 61
#همتا
تا وارد اتاق شدیم و در و بست، سریع گفتم: من نمیتونم بمونم.
هیو: یه شب چیزی نمیشه.
ه: نمیتونم، باید برم خوابگاه.
هیو: خوابگاه ایرادی نمیگیره، یادت نیست چه قراری گذاشتیم.
ه: بازم...
هیو: دوباره باید برات توضیح بدم.
ه: نه
از اتاق اومدم بیرون و رفتم دستشویی و دوباره اومدم توی اتاق. گوشیمو که تو اتاق گذاشته بودم برداشتم و میخواستم برم بیرون که هیونجون گفت: کجا؟
ه: بخوابم دیگه.
هیونجون یه نفس عمیق کشید که گفت: دو نفر که باهم قرار میزارن و تصمیم گرفتن که ازدواج کنن به بنظرت، تو دو تا اتاق جدا میخوابن؟
ه: نه،
هیو: خب، پس همینجا میخوابی.
ه: چی!!! به هیچ وجع.
هیونجون همونطور که رو تخت نشسته بود گفت: من هیچکاری با تو ندارم.
[نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد داشتم. یه شب چیزی نمیشه. فقط ما تو یه اتاقیم همین] یه نگاه به زمین کردم هیچ فرشی تو اتاق نبود و همش پارکت بود، ای خدا، پس من چجوری بخوابم.
ه: پتو کجاست؟
هیو: تو کمد اتاقی که خانم نام خوابیده.
ه:پس چیکار کنم؟
هیو: من این سمت تخت میخوابم توهم اون سمت تخت. یا روی زمین بدون پتو و تشک بخواب، نظر خودته.
بعد چشماش رو بست و سائدش رو گذاشت روی چشماش. راهه دیگه ای نبود مجبور بودم رو تخت بخوابم. رفتم اون سمت تخت، خوابیدم و پتو رو جوری انداختم روم که برای هیونجون هم بمونه، گوشه تخت جمع شدم و اگه یذره دیگه میرفتم اونور میوفتادم روی زمین. همونطور روی تخت خوابیده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
#هیونجون
بیدار شدم و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم که فاصله بین من و همتا با 10 سانت هم نبود. یه پام روی پاهای همتا بود و سر همتا زیر چونم بود، تعجب کردم. اما بدون اینکه جا به جا بشم. چشام رو بستم.از اینکه توی همچین موقعیتی بودیم، خوشحال بودم،[هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به این پی میبردم که چقدر برام مهمه و از همه مهمتر چقدر دوستش دارم] حدودا 30 دقیقه گذشت و تغییری تو حالتمون نشد که همتا...
#همتا
بیدار شدم و یکم تو جام تکون خوردم و بعد سرم و بلند کردم و از دیدن هیونجون تو فاصله 5 سانتیم چنان تعجب کردم که سریع غلت خوردم و محکم افتادم روی زمین.
ه: آخ
هیونجون با حالت خواب آلود روی تخت نشست و گفت: چیشده؟
ه: هیچی
از جام بلند شدم و سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم دست شویی،وقتی اومدم بیرون، دیدم هیونجون تو آشپزخونه بود.
ه: خانم نام کجاست؟
هیو: رفته مغازش
ه:آهان منم دیگه میرم
و میخواستم برم که
هیونجون گفت: دوست پسرت از این قضیه ناراحت نیست؟
من که دوست پسر نداشتم.
ه: نه، چون دوست پسر ندارم.
منم همین سوال و ازش پرسیدم: دوست دختر شما چی، ناراحت نیست؟
خدا خدا میکردم بگ ندارم که با حرفی که زد، نمیدونم چرا ولی احساس کردم شکستم...
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
۲۳.۹k
۰۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.