روزگار غیر باور پارت 65
روزگار غیر باور
پارت 65
#هیونجون
هیو: بهت گفتم بیای اینجا چون میخوام یچیزی بهت بگم، بهت گفته بودم که یه نفرو دوست دارم، میخوام بهش بگم.
تو چشماش نگاه کردمو و گفتم: دوست دارم.
ه:چی؟!!!
هیو: اون کسی که دوستش دارم، تویی.
میخواست چیزی بگه که دستم به حالت سکوت گذاشتم روی لبش و گفتم: تو هم منو دوست داری؟...
#همتا
يعني هیونجون منو...دوست داره، وای خدااا. کسی که دوستش دارم، دوسم داره. مگه میشه دوستش نداشته باشم. اما روم نمیشد بگم. قلبم داشت تند تند میزد.
همینجور تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم. که دستشو برداشت و گفت: اگه روت نمیشه بگی اشکال نداره،[بعد با یه لبخند ادامه داد] قبلا اعتراف کردی.
ه:چی؟ من تابحال نگفتم
هیو: پس دوسم داری.
[من که همیشه از خدام بود که بگه دوسم داره، مگه میشه کسی از اعتراف عشقش خوشحال نشه. ولی من چرا الان دارم از خجالت میمیرم]
صورتم رو پایین گرفتم. که با دستش چونمو گرفت و صورتم رو آورد بالا و گفت: اجازه میدی؟
ه: اجازه ی چی؟
یه نگاه به چشمام کرد و بعد لبم دوباره چشمام و بعد لبم،کم کم به صورتم نزدیک شد و بعد شروع به بوسیدن لبام کرد، اولش بی حرکت بودم اما بعدش منم همراهیش کردم. وقتی نفس کم آوردیم از همدیگه جدا شدیم. هر دومون نفس نفس میزدیم که هیونجون بغلم کرد و دم گوشم آروم گفت: همین اول کار بهت میگم، یا مال من میشی، یا باید مال من بشی.
خندم گرفته بود، انگار خواب بودم.منم دم گوشش گفتم: تو هم منو ترک نمیکنی؟
از بغل همدیگه اومدیم بیرون که گفت: هیچوقت چنین کاری نمیکنم.
یه لبخند زدمو گفتم: منم باید یچیزی رو بهت بگم. منم دوست دارم.
هر دومون خندیدیم که هیونجون منو بغل کرد.
ه: چیکار میکنی، بزارم زمین.
هیو: نه.
منو برد داخل خونه و تا گذاشتم سگش اومد پیشمون و پارس کرد،
ه: بهش بگو بره.
هیو: پورپورو. بیا اینجا.
ه: هیونجون
رفتم پشت سرش و گفتم: هیونجون،لطفا.
هیو: دستمو گرفت و گفت: به من اعتماد داری؟
ه: آره دارم.
هیو: پس بیا
رفتم جلو و نشستم رو زمین و آروم آروم دستمو گذاشتم روی سرش و بعد نازش کردم که دیدم زبونشو درآورد و خوابید.
ه: واییی، چه نازه
شروع کردم به ناز کردنش که هیونجون یه سوت زد و بعدش هم سگه رفت بیرون.
همینجور داشتم به رفتنش نگاه میکردم که هیونجون دستمو گرفت و گفت: بیا اینجا. منو برد داخل اتاقش. که دیدم یه جعبه بزرگ روی تختش بود.
هیو: نمیخوای بازش کنی؟
رفتم در جعبه اولو باز کردم که دیدم داخلش یه ست کاپلی بود،[لباس خواب، پاپوش]
ه: واااو، چه خشگلن.
هیو: بپوشش،منم میرم مال خودم و میپوشم و از اتاق رفت بیرون. لباس رو پوشیدم. خیلی قشنگ بود[اصلا فکرش رو هم نمیکردم که هیونجون همچین مردی باشه فک میکردم مغروره ولی نبود خوشبحال من] از اتاق اومدم بیرون که دیدم...
کامنت پلیز
پارت 65
#هیونجون
هیو: بهت گفتم بیای اینجا چون میخوام یچیزی بهت بگم، بهت گفته بودم که یه نفرو دوست دارم، میخوام بهش بگم.
تو چشماش نگاه کردمو و گفتم: دوست دارم.
ه:چی؟!!!
هیو: اون کسی که دوستش دارم، تویی.
میخواست چیزی بگه که دستم به حالت سکوت گذاشتم روی لبش و گفتم: تو هم منو دوست داری؟...
#همتا
يعني هیونجون منو...دوست داره، وای خدااا. کسی که دوستش دارم، دوسم داره. مگه میشه دوستش نداشته باشم. اما روم نمیشد بگم. قلبم داشت تند تند میزد.
همینجور تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم. که دستشو برداشت و گفت: اگه روت نمیشه بگی اشکال نداره،[بعد با یه لبخند ادامه داد] قبلا اعتراف کردی.
ه:چی؟ من تابحال نگفتم
هیو: پس دوسم داری.
[من که همیشه از خدام بود که بگه دوسم داره، مگه میشه کسی از اعتراف عشقش خوشحال نشه. ولی من چرا الان دارم از خجالت میمیرم]
صورتم رو پایین گرفتم. که با دستش چونمو گرفت و صورتم رو آورد بالا و گفت: اجازه میدی؟
ه: اجازه ی چی؟
یه نگاه به چشمام کرد و بعد لبم دوباره چشمام و بعد لبم،کم کم به صورتم نزدیک شد و بعد شروع به بوسیدن لبام کرد، اولش بی حرکت بودم اما بعدش منم همراهیش کردم. وقتی نفس کم آوردیم از همدیگه جدا شدیم. هر دومون نفس نفس میزدیم که هیونجون بغلم کرد و دم گوشم آروم گفت: همین اول کار بهت میگم، یا مال من میشی، یا باید مال من بشی.
خندم گرفته بود، انگار خواب بودم.منم دم گوشش گفتم: تو هم منو ترک نمیکنی؟
از بغل همدیگه اومدیم بیرون که گفت: هیچوقت چنین کاری نمیکنم.
یه لبخند زدمو گفتم: منم باید یچیزی رو بهت بگم. منم دوست دارم.
هر دومون خندیدیم که هیونجون منو بغل کرد.
ه: چیکار میکنی، بزارم زمین.
هیو: نه.
منو برد داخل خونه و تا گذاشتم سگش اومد پیشمون و پارس کرد،
ه: بهش بگو بره.
هیو: پورپورو. بیا اینجا.
ه: هیونجون
رفتم پشت سرش و گفتم: هیونجون،لطفا.
هیو: دستمو گرفت و گفت: به من اعتماد داری؟
ه: آره دارم.
هیو: پس بیا
رفتم جلو و نشستم رو زمین و آروم آروم دستمو گذاشتم روی سرش و بعد نازش کردم که دیدم زبونشو درآورد و خوابید.
ه: واییی، چه نازه
شروع کردم به ناز کردنش که هیونجون یه سوت زد و بعدش هم سگه رفت بیرون.
همینجور داشتم به رفتنش نگاه میکردم که هیونجون دستمو گرفت و گفت: بیا اینجا. منو برد داخل اتاقش. که دیدم یه جعبه بزرگ روی تختش بود.
هیو: نمیخوای بازش کنی؟
رفتم در جعبه اولو باز کردم که دیدم داخلش یه ست کاپلی بود،[لباس خواب، پاپوش]
ه: واااو، چه خشگلن.
هیو: بپوشش،منم میرم مال خودم و میپوشم و از اتاق رفت بیرون. لباس رو پوشیدم. خیلی قشنگ بود[اصلا فکرش رو هم نمیکردم که هیونجون همچین مردی باشه فک میکردم مغروره ولی نبود خوشبحال من] از اتاق اومدم بیرون که دیدم...
کامنت پلیز
۱۵.۲k
۰۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.