طلسم عشق خون آشام پارت ۱۰
ا/ت تصمیم میگیره با پسرا به پیش یه فالگیر بره تا بتونه حقیقت رو بفهمه ک دلیل اصلی اینکه ب این عمارت اومده چیه.
ا/ت و پسرا سوار ماشینی ک تو عمارت بود میشن و پیش فالگیر میرن.
میرن میشینن تا فالگیر صداشون کنه♧
تا اینکه نوبت ا/ت میشه تا پسرا میان ک با ا/ت وارد اتاق بشن،فالگیر ک ی خانم مسن بود بهشون اشاره میکنه ک فقط ا/ت بیاد.
پسرا بیرون اتاق میشینن و منتظر ا/ت میمونن
ا/ت شروع میکنه ب گفتن ماجرا ک چیشد تا ب اینجا اومده.
فالگیر:خب سوالت رو بپرس.
ا/ت: میخوام بدونم چرا کلیسا منو ب اینجا فرستاده؟
فالگیر ک کارتاش رو جلوی دختر ب روی پشت چیده بود
میگه:ا/ت چشمات رو ببند و تو دلت سوالت رو بپرس و یه کارت بکش.
از زبون ا/ت
من فقط میخوام حقیقت رو بدونم.
چرا کلیسا منو ب اینجا فرستاده؟
فالگیر:دخترم تو کارتی ک کشیدی مشخص کرده برای یک ازدواج ب این جا فرستاده شدی.
ولی اونجوری ک میبینم راضی ب این ازدواج نیستی اما یکی رو میبینم ک خیلی عاشقت شده اما اصلا بروز نمیده!...
از زبون ا/ت
با این حرف فالگیر خیلی شُکه شدم.با خودم گفتم هم یکی هست ک عاشقم شده و هم یکی هست ک من باید باهاش به زور ازدواج کنم!؟از فالگیر پرسیدم نمیشه بفهمیم اونا کی هستن !؟ولی فالگیر گفت نه و همچین چیزی نمیشه.
از حرف های فالگیر یکم شکه شدم و همش تو شُک بودم.با خودم فکر کردم چرا باید زوری ازدواج کنم.
از اتاق فالگیر اومدم بیرون پسرا رو دیدم ک دارن بهم نگاه میکنن و میپرسن چیشده.اما من اصلا حال خوبی نداشتم.فقط ب طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
وقتی ب عمارت رسیدیم ظهر شده بود و وقت ناهار بود من رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم اما همش فکرم مشغول بود و یهو بغضم گرفت و اشکام سرازیر شدن دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود اما نمیتونستم خودم رو کنترل کنم،ک یهو یکی در زد.
ا/ت:بله؟
تهیونگ:ا/ت منم تهیونگ،میتونم بیام تو؟
ا/ت:یه لحظه وایسا
سریع اشکامو پاک کردم و ب تهیونگ گفتم
بخونید😐😂
ا/ت و پسرا سوار ماشینی ک تو عمارت بود میشن و پیش فالگیر میرن.
میرن میشینن تا فالگیر صداشون کنه♧
تا اینکه نوبت ا/ت میشه تا پسرا میان ک با ا/ت وارد اتاق بشن،فالگیر ک ی خانم مسن بود بهشون اشاره میکنه ک فقط ا/ت بیاد.
پسرا بیرون اتاق میشینن و منتظر ا/ت میمونن
ا/ت شروع میکنه ب گفتن ماجرا ک چیشد تا ب اینجا اومده.
فالگیر:خب سوالت رو بپرس.
ا/ت: میخوام بدونم چرا کلیسا منو ب اینجا فرستاده؟
فالگیر ک کارتاش رو جلوی دختر ب روی پشت چیده بود
میگه:ا/ت چشمات رو ببند و تو دلت سوالت رو بپرس و یه کارت بکش.
از زبون ا/ت
من فقط میخوام حقیقت رو بدونم.
چرا کلیسا منو ب اینجا فرستاده؟
فالگیر:دخترم تو کارتی ک کشیدی مشخص کرده برای یک ازدواج ب این جا فرستاده شدی.
ولی اونجوری ک میبینم راضی ب این ازدواج نیستی اما یکی رو میبینم ک خیلی عاشقت شده اما اصلا بروز نمیده!...
از زبون ا/ت
با این حرف فالگیر خیلی شُکه شدم.با خودم گفتم هم یکی هست ک عاشقم شده و هم یکی هست ک من باید باهاش به زور ازدواج کنم!؟از فالگیر پرسیدم نمیشه بفهمیم اونا کی هستن !؟ولی فالگیر گفت نه و همچین چیزی نمیشه.
از حرف های فالگیر یکم شکه شدم و همش تو شُک بودم.با خودم فکر کردم چرا باید زوری ازدواج کنم.
از اتاق فالگیر اومدم بیرون پسرا رو دیدم ک دارن بهم نگاه میکنن و میپرسن چیشده.اما من اصلا حال خوبی نداشتم.فقط ب طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
وقتی ب عمارت رسیدیم ظهر شده بود و وقت ناهار بود من رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم اما همش فکرم مشغول بود و یهو بغضم گرفت و اشکام سرازیر شدن دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود اما نمیتونستم خودم رو کنترل کنم،ک یهو یکی در زد.
ا/ت:بله؟
تهیونگ:ا/ت منم تهیونگ،میتونم بیام تو؟
ا/ت:یه لحظه وایسا
سریع اشکامو پاک کردم و ب تهیونگ گفتم
بخونید😐😂
۱۱۲.۰k
۲۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.