حتمأبخونیدش قشنگه.داستان عاشقانه اثبات عشق
حتمأبخونیدش قشنگه.داستان عاشقانه اثبات عشق
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو ب حد مرگ دوست داشتیم, سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال ک گذشت کمبود بچه رو ب
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون میگفتیم…عشقمون واسه ی
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چ کار؟…در واقع خودمونو گول میزدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه ی روز علی نشست رو ب رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چ کار میکنی؟…فکر نکردم تا شک کنه ک دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم ب خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی ک انگار خیالش راحت شده بود ی نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم: تو چ؟ گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چ کار میکنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو ب عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم…
با لبخندی ک رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد ک من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا میریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا میریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چ؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن ب این حرفارو ب خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… ی هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو میشد خیلی آسون تو چهره هردومون دید…با این حال ب همدیگه اطمینان میدادیم ک جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم…دستام مث بید میلرزید…داخل آزمایشگاه شدم… علی ک اومد خسته بود…
اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ ک منم زدم زیر گریه…فهمید ک مشکل از منه…اما نمیدونم ک تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا میگذشتن و علی روز ب روز نسبت ب من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه ی روز ک دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو
چته؟ چرا این جوری میکنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمیتونم ی عمر بی بچه تو ی خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پر اشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چ شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان میبینم نمیتونم…نمیکشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی ی جای خلوت میگشتم تا ی دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت میخوام
طلاقت بدم… زن بگیرم…نمیتونم خرج دو نفرو باهم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمیتونستم باور کنم کسی ک ی عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا ب همه چی پشت پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…
درش آوردم ی نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…
میدونی ک میتونم…دادگاه این حقو ب من میده ک از مردی ک بچه دار نمیشه جدا شم…وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم ک عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود ک حاضر بودم برگه رو همونجا پاره کنم…
اما نمیدونم چرا خواستم ی بار دیگه عشقت ب من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…
امضا…مهناز.
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو ب حد مرگ دوست داشتیم, سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال ک گذشت کمبود بچه رو ب
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون میگفتیم…عشقمون واسه ی
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چ کار؟…در واقع خودمونو گول میزدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه ی روز علی نشست رو ب رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چ کار میکنی؟…فکر نکردم تا شک کنه ک دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم ب خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی ک انگار خیالش راحت شده بود ی نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم: تو چ؟ گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چ کار میکنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو ب عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم…
با لبخندی ک رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد ک من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا میریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا میریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چ؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن ب این حرفارو ب خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… ی هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو میشد خیلی آسون تو چهره هردومون دید…با این حال ب همدیگه اطمینان میدادیم ک جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم…دستام مث بید میلرزید…داخل آزمایشگاه شدم… علی ک اومد خسته بود…
اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ ک منم زدم زیر گریه…فهمید ک مشکل از منه…اما نمیدونم ک تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا میگذشتن و علی روز ب روز نسبت ب من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه ی روز ک دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو
چته؟ چرا این جوری میکنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمیتونم ی عمر بی بچه تو ی خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پر اشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چ شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان میبینم نمیتونم…نمیکشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی ی جای خلوت میگشتم تا ی دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت میخوام
طلاقت بدم… زن بگیرم…نمیتونم خرج دو نفرو باهم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمیتونستم باور کنم کسی ک ی عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا ب همه چی پشت پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…
درش آوردم ی نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…
میدونی ک میتونم…دادگاه این حقو ب من میده ک از مردی ک بچه دار نمیشه جدا شم…وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم ک عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود ک حاضر بودم برگه رو همونجا پاره کنم…
اما نمیدونم چرا خواستم ی بار دیگه عشقت ب من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…
امضا…مهناز.
۳۹.۷k
۳۰ شهریور ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.