پسرک بی آنکه بداند چرا سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و گنجشک
پسرک بی آنکه بداند چرا سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و گنجشک کوچکی را نشانه رفت پرنده افتاد بالهایش شکست و تن رنجورش خونی شد پرنده خوب می دانست که می میرد اما... اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را ب پسرک گفت تا دیگر هیچ موجودی را نیازارد پسرک پرنده را در میان دستانش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند اما پرنده ی شکار نبود بلکه پرنده پیام بود
پرنده چشم در چشم پسرک دوخت و گفت کاش میدانستی که زنجیر بلندیست زندگی که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده یک حلقه اش انسان است و یک حلقه اش سنگ ریزه و یک حلقه اش خورشید و حلقه ی دیگرش ماه هر حلقه در دل حلقه ی دیگری است و هر حلقه پاره ای از زنجیر و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد و وای اگر شاخه ای از درخت را بشکنی خورشید خواهد گریست وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ماه تب خواهد کرد وای اگر پرنده ای را بیازاری انسانی خواهد مرد زیرا هر حلقه ای را بشکنی زنجیر گسسته می شود و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کرده ای
پرنده اینها را گفت و جان داد...
و پسرک آنقدر گریست تا كوچولو شد
پرنده چشم در چشم پسرک دوخت و گفت کاش میدانستی که زنجیر بلندیست زندگی که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده یک حلقه اش انسان است و یک حلقه اش سنگ ریزه و یک حلقه اش خورشید و حلقه ی دیگرش ماه هر حلقه در دل حلقه ی دیگری است و هر حلقه پاره ای از زنجیر و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد و وای اگر شاخه ای از درخت را بشکنی خورشید خواهد گریست وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ماه تب خواهد کرد وای اگر پرنده ای را بیازاری انسانی خواهد مرد زیرا هر حلقه ای را بشکنی زنجیر گسسته می شود و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کرده ای
پرنده اینها را گفت و جان داد...
و پسرک آنقدر گریست تا كوچولو شد
۴.۳k
۰۲ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.