دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣 پارت.یک 👒💚
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.یک 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
•🎀• دیانا •🎀•
با خوشحالی به برگه ی توی دستم خیره شدم و بعد چند مین خودمو به راه پله رسوندم شروع کردم به دویدن و جیغ زدن
دیانا :< نیکا، نیکا! >
دیانا :< نیکااااااا ! >
نیکا :< چیهههههه چرا داد میزنی اسکل؟! >
دیانا :< وایییی نیکا کنکورم کنکورمممم >
نیکا :< کنکورت چی ؟؟ ده جون بکن دیانا کنکورتو خراب کردی ؟ آخر شدی ؟ خب بگو دیگهههه >
دیانا :< کنکورمو عالی دادم نفر اول کنکور شــ... >
وسط حرفم پرید و گفت :< راست می گی دیانا؟ واقعا نفر اول کنکور شدی ؟
آخ جــــون! >
سفت هم دیگه رو بغل کرده بودیم و بلند بلند قهقه میزدیم ،
یه دفه ای با سرعت جت از بغل نیکا در اومدم و رفتم تو اتاقم و در کمدمو باز کردم ،
بعد کلی گشتن دفتر خاطراتمو که روش با خط بزرگی نوشته بودم《 دفـــتــر خـاطــرهــ یـــ دیـــانـــا 》رو پیدا کردم و با خودکار بنفشم توش نوشتم :
« خدا جونم ممنون! بالاخره بعد این همه تلاش ثمره ی کارمو گرفتم ؛ نفر اول کنکور شدم ، حالا میتونم برم سرکار و بعد اینکه پول دانشگاهمو جور کردم برم دانشگاه و ادامه تحصیل بدم .»!
سرم رو بالا آوردم و به گذشته ام فکر کردم گذشته ی تلخی به تلخی روزگار ؛
ده ساله بودم که مادرم سرطان گرفت و فوت کرد ،
بابام دیوانه وار عاشق مادرم بود و بعد مادرم افسرده و سیگاری شد ،
اولاش فقط برای آروم شدن یه نخ سیگار می کشید بعد چند وقت شد دو نخ بعدا دو نخش شد سه نخ ، چهار نخ ، پنج نخ ، شش نخ ، هفت نخ ، هشتــــ...
انقدر ادامه داد که تا چشم باز کرد دید شده یه معتاد الکلی بود که هیچی جز مواد براش مهم نبود.!
تا قبل از فوت مادرم و معتاد شدن بابام همچی عالی بود ،
خانواده ی صمیمی بودیم ؛ یه خانواده ی چهار نفره ی خوشبخت ؛/
بابام .. مامانم .. من .. داداشم ..
ولی بعد فوت مادرم چی ؟ پدرم به جای اینکه خودشو با شرایط وفق بده و به فکر برگردوندن آرامش به خونه مون باشه
با خودخواهی تمام فقط به خودش فکر کرد و برای آروم شدن به مواد مخدر رو آورد ::
روزا هرجور شده کار میکرد تا پول مواد شبش رو جور کنه ،
بازم خوب بود حداقل سایه اش بالا سرمون بود :/
ولی بعد چند وقت ول کرد و رفتــ ..
حتی خودشم از ما دریغ کرد ؛)
تنها کسی که برام مونده بود داداشم بود ، متین (:
داداشی که از جونمم بیشتر دوسش داشتم ، داداشی که از پدرمم مرد تر بود ،
متین ۱۳ سالش بود سه سال ازم بزرگتر بود ولی با وجود سن کمش بازم سخت مشغول کار بود ،
اون سرکار میرفت تا من تو زندگیم کمبود احساس نکنم تا بدبختیامو به یاد نیارم تا لبخند رو لبم باشه و بتونم درس بخونم ،
حالا که بزرگ شدم دیگه نمیخام متین رو به زحمت بندازم میخام خودم کار کنم و پول دانشگاهمو بدم (:
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.یک 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
•🎀• دیانا •🎀•
با خوشحالی به برگه ی توی دستم خیره شدم و بعد چند مین خودمو به راه پله رسوندم شروع کردم به دویدن و جیغ زدن
دیانا :< نیکا، نیکا! >
دیانا :< نیکااااااا ! >
نیکا :< چیهههههه چرا داد میزنی اسکل؟! >
دیانا :< وایییی نیکا کنکورم کنکورمممم >
نیکا :< کنکورت چی ؟؟ ده جون بکن دیانا کنکورتو خراب کردی ؟ آخر شدی ؟ خب بگو دیگهههه >
دیانا :< کنکورمو عالی دادم نفر اول کنکور شــ... >
وسط حرفم پرید و گفت :< راست می گی دیانا؟ واقعا نفر اول کنکور شدی ؟
آخ جــــون! >
سفت هم دیگه رو بغل کرده بودیم و بلند بلند قهقه میزدیم ،
یه دفه ای با سرعت جت از بغل نیکا در اومدم و رفتم تو اتاقم و در کمدمو باز کردم ،
بعد کلی گشتن دفتر خاطراتمو که روش با خط بزرگی نوشته بودم《 دفـــتــر خـاطــرهــ یـــ دیـــانـــا 》رو پیدا کردم و با خودکار بنفشم توش نوشتم :
« خدا جونم ممنون! بالاخره بعد این همه تلاش ثمره ی کارمو گرفتم ؛ نفر اول کنکور شدم ، حالا میتونم برم سرکار و بعد اینکه پول دانشگاهمو جور کردم برم دانشگاه و ادامه تحصیل بدم .»!
سرم رو بالا آوردم و به گذشته ام فکر کردم گذشته ی تلخی به تلخی روزگار ؛
ده ساله بودم که مادرم سرطان گرفت و فوت کرد ،
بابام دیوانه وار عاشق مادرم بود و بعد مادرم افسرده و سیگاری شد ،
اولاش فقط برای آروم شدن یه نخ سیگار می کشید بعد چند وقت شد دو نخ بعدا دو نخش شد سه نخ ، چهار نخ ، پنج نخ ، شش نخ ، هفت نخ ، هشتــــ...
انقدر ادامه داد که تا چشم باز کرد دید شده یه معتاد الکلی بود که هیچی جز مواد براش مهم نبود.!
تا قبل از فوت مادرم و معتاد شدن بابام همچی عالی بود ،
خانواده ی صمیمی بودیم ؛ یه خانواده ی چهار نفره ی خوشبخت ؛/
بابام .. مامانم .. من .. داداشم ..
ولی بعد فوت مادرم چی ؟ پدرم به جای اینکه خودشو با شرایط وفق بده و به فکر برگردوندن آرامش به خونه مون باشه
با خودخواهی تمام فقط به خودش فکر کرد و برای آروم شدن به مواد مخدر رو آورد ::
روزا هرجور شده کار میکرد تا پول مواد شبش رو جور کنه ،
بازم خوب بود حداقل سایه اش بالا سرمون بود :/
ولی بعد چند وقت ول کرد و رفتــ ..
حتی خودشم از ما دریغ کرد ؛)
تنها کسی که برام مونده بود داداشم بود ، متین (:
داداشی که از جونمم بیشتر دوسش داشتم ، داداشی که از پدرمم مرد تر بود ،
متین ۱۳ سالش بود سه سال ازم بزرگتر بود ولی با وجود سن کمش بازم سخت مشغول کار بود ،
اون سرکار میرفت تا من تو زندگیم کمبود احساس نکنم تا بدبختیامو به یاد نیارم تا لبخند رو لبم باشه و بتونم درس بخونم ،
حالا که بزرگ شدم دیگه نمیخام متین رو به زحمت بندازم میخام خودم کار کنم و پول دانشگاهمو بدم (:
۵.۵k
۰۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.