( من عاشق یک روانی شدم ) پارت آخر
( یه هفته تموم شو و برگشتیم و حالت تهوع داشتم )
تهیونگ : حالت خوبه ؟🙃
من : نمیدونم معده م مث اینکه بهم ریخته 🤢
تهیونگ : چایی نبات بخور خوب میشی 😂
من : برو برام تست بارداری بگیر 😐
تهیونگ : جانننن ؟؟؟ پس کارمو درست انجام دادم 😏
من : برو بینم 😐
( گرفت و اومد و جواب مثبت بود )
تهیونگ : نمیخوای از دستشویی بی صاحاب بیای بیرون ؟😐
من : نه نمیخوام 😉
تهیونگ : حداقل بگو مثبته یا منفی ؟☹️
من : مثبته 😭 ( اشک شوق )
( از ذستشویی اومدم بیرون و پریدم بغل تهیونگ )
تهیونگ : وای دارم بابا میشم🥺
من : اوهوم ☺️
( رفتیم و این خبر رو به محیا و جیمین هم دادیم )
جیمین : دارم عمو میشم 🥳
محیا : واییییی خاله شدم عرررر🥺
( هفت ماه گذشت و جنسیتش دختر بود رفته بودیم براش خرید کنیم که افتادم زمین خونریزی مغزی کردم منو بردن بیمارستان و سزارین شدم بچه نارس بود اگه بدنیا نمیاوردن من میمردم بعد از این همه تلاش من زنده نموندم )
دکتر : آقای کیم تسلیت میگم خانم کیم رو نتونستیم نجات بدیم 🙂🖤
تهیونگ : نه اون زنده س 🥲 اون زنده س 🥲
( تهیونگ کم بود پس بیفته که جیمین گرفتتش )
جیمین : به فکر بچه ت باش اون بهت نیاز داره 🥲 اون مادرش رو از دست داد تو مواظبش باش 🥲
تهیونگ : اسمشو میذارم تینا 🥲
محیا : تهیونگ خودتو نباز بخاطر تینا کوچولو زندگی کن 🥲 اون بدون تو نمیتونه 🥲
( منو خاک کردن و بچه م رو از بیمارستان آوردن خونه و پنج ساله شد )
تینا : بابا مامانم کجاس ؟ چرا همه ی بچه های مهد کودک مامان دارن ولی من ندارم ☹️
تهیونگ : موقعی که تو کوچولو بودی مامانت مرد 🙂 اسم مامانت هم تینا بود 🙂
تینا : مامان چه شکلی بود ؟
تهیونگ : چشم سبز 🙂 موهای مشکی 🙂 پوست سفید و چشمای درشت 🙂 عین خودت 🙂
( البته ویژگی های ظاهری خودمه چون بچه م هم شبیه خودم بود )
تینا : یعنی چی مرد ؟
تهیونگ : یعنی خوابه و دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه 🙂 وقتی یه نفر تا ابد میخوابه میگن مرده و بدن اون طرف رو خاک میکنن 🙂
تینا : چطور با مامانم آشنا شدی ؟
تهیونگ : داستان زندگی ما خیلی جالب بود شب میریم خونه ی عمو جیمین و خاله محیا برات تعریف میکنیم 🙂
( شب که شد تهیونگ و محیا و جیمین داستان زندگیمونو واس تینا تعریف کردن و تینا زد زیر گریه )
تینا : عمو جیمین ، خاله محیا اینا واقعی بود ؟ مامانم یعنی انقد عذاب کشید 🥲
محیا : ای کاش فقط داستان بود 🥲 دلم برای مامانت خیلی تنگ شده 🥲
تهیونگ : عکسای روز عقدمون هس 🙂
( تهیونگ آلبوم رو با خودش آورده بود و همه ی عکسای بچگی منو با بچگی های خودش و محیا و جیمین رو نشون داد تینا هر شب با گریه میخوابید و عکسای منو بغل میکرد )
تهیونگ : حالت خوبه ؟🙃
من : نمیدونم معده م مث اینکه بهم ریخته 🤢
تهیونگ : چایی نبات بخور خوب میشی 😂
من : برو برام تست بارداری بگیر 😐
تهیونگ : جانننن ؟؟؟ پس کارمو درست انجام دادم 😏
من : برو بینم 😐
( گرفت و اومد و جواب مثبت بود )
تهیونگ : نمیخوای از دستشویی بی صاحاب بیای بیرون ؟😐
من : نه نمیخوام 😉
تهیونگ : حداقل بگو مثبته یا منفی ؟☹️
من : مثبته 😭 ( اشک شوق )
( از ذستشویی اومدم بیرون و پریدم بغل تهیونگ )
تهیونگ : وای دارم بابا میشم🥺
من : اوهوم ☺️
( رفتیم و این خبر رو به محیا و جیمین هم دادیم )
جیمین : دارم عمو میشم 🥳
محیا : واییییی خاله شدم عرررر🥺
( هفت ماه گذشت و جنسیتش دختر بود رفته بودیم براش خرید کنیم که افتادم زمین خونریزی مغزی کردم منو بردن بیمارستان و سزارین شدم بچه نارس بود اگه بدنیا نمیاوردن من میمردم بعد از این همه تلاش من زنده نموندم )
دکتر : آقای کیم تسلیت میگم خانم کیم رو نتونستیم نجات بدیم 🙂🖤
تهیونگ : نه اون زنده س 🥲 اون زنده س 🥲
( تهیونگ کم بود پس بیفته که جیمین گرفتتش )
جیمین : به فکر بچه ت باش اون بهت نیاز داره 🥲 اون مادرش رو از دست داد تو مواظبش باش 🥲
تهیونگ : اسمشو میذارم تینا 🥲
محیا : تهیونگ خودتو نباز بخاطر تینا کوچولو زندگی کن 🥲 اون بدون تو نمیتونه 🥲
( منو خاک کردن و بچه م رو از بیمارستان آوردن خونه و پنج ساله شد )
تینا : بابا مامانم کجاس ؟ چرا همه ی بچه های مهد کودک مامان دارن ولی من ندارم ☹️
تهیونگ : موقعی که تو کوچولو بودی مامانت مرد 🙂 اسم مامانت هم تینا بود 🙂
تینا : مامان چه شکلی بود ؟
تهیونگ : چشم سبز 🙂 موهای مشکی 🙂 پوست سفید و چشمای درشت 🙂 عین خودت 🙂
( البته ویژگی های ظاهری خودمه چون بچه م هم شبیه خودم بود )
تینا : یعنی چی مرد ؟
تهیونگ : یعنی خوابه و دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه 🙂 وقتی یه نفر تا ابد میخوابه میگن مرده و بدن اون طرف رو خاک میکنن 🙂
تینا : چطور با مامانم آشنا شدی ؟
تهیونگ : داستان زندگی ما خیلی جالب بود شب میریم خونه ی عمو جیمین و خاله محیا برات تعریف میکنیم 🙂
( شب که شد تهیونگ و محیا و جیمین داستان زندگیمونو واس تینا تعریف کردن و تینا زد زیر گریه )
تینا : عمو جیمین ، خاله محیا اینا واقعی بود ؟ مامانم یعنی انقد عذاب کشید 🥲
محیا : ای کاش فقط داستان بود 🥲 دلم برای مامانت خیلی تنگ شده 🥲
تهیونگ : عکسای روز عقدمون هس 🙂
( تهیونگ آلبوم رو با خودش آورده بود و همه ی عکسای بچگی منو با بچگی های خودش و محیا و جیمین رو نشون داد تینا هر شب با گریه میخوابید و عکسای منو بغل میکرد )
۹.۶k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.