(Vampire city ) part 1
( من یه دانشجو ام که دارم رشته ی روانشناسی میخونم و یه هفته س دانشگاه تعطیله و خیلی بیکارم در حدی که نمیتونم از اینستاگرام بیام بیرون من یه دوست پسر به اسم کیم نامجون دارم . نامجون زنگ زد بهم )
نامجون : خوشگل خانم دانشگاه تعطیله نظرت چیه بریم جنگل کمپ بزنیم هومم؟ 😉
من : بریم نامجون من حوصله م سر رفته ☹️
نامجون : اوکی میام دنبالت وسایلتو جمع کن 😉
من : چشم عشقم 😅
( رفتم حاضر شدم و چمدونامو بستم و نامجون با ماشینش اومد دنبالم )
من : سلام عشق من 😀 ( لبش رو بوسیدم تعجب کرد چون من نمیذاشتم کسی بهم دست بزنه )
نامجون : واووو 🥺 خوشگل من 🥺 گاهی از این کارا بکن 😅
من : نامجوننن 😐
نامجون : بیا سوار شو خوشگل خانم ☺️ اگه قسمت شه از این کارا زیاد میکنیم 😂
من : نامجون خواهشا انقد اذیتم نکن 😐
( رسیدیم به جنگل و نزدیکای شب بود )
نامجون : برو هیزم جمع کن منم چادر رو سر پا میکنم
من : باش
( رفتم تو جنگل و داشتم هیزم جمع میکردم که یهو یه چیز سیاه پرید روم و بلندم کرد و به سرعت نور منو برد تو یه قلعه ی خراب )
من : اینجا کجاس ؟ 🤨
دنی : من یه خون آشامم ازت خوشم اومده باهام تا یجایی بیا 😀
من : آخ جون خون اشام 😏
( ظاهرش یکم ترسناک بود رفتیم تو زیر زمین و منو انداخت تو یه سلول )
دنی : الان به خون آشام تبدیلت میکنم بعد باهم زندگی میکنیم 😉
من : اما من دوست پسر دارم 😐
دنی : دیگه نداری 😉
( منو تبدیل به خون آشام کرد و درد داشتم )
دنی : الان درد داری تا یه هفته اینجوری ای بعد آروم آروم خوب میشه 😏
( با دستاش صورتمو لمس کرد )
من : دستاتو بکش کنار 😡
دنی :نچ نچ نچ نچ نچ میخوام ببوسمت 😀
من : نمیخوام باوا 😡
دنی : من یه پسر دارم اسمش جینه فردا میخواد بیاد خونه مون طبیعی رفتار کن این دردت هم پنهون کن تو خودت 😏
من : باشه 😖 فقط دیگه بهم دست نزن 😖
دنی : سعی میکنم 😐
نامجون : خوشگل خانم دانشگاه تعطیله نظرت چیه بریم جنگل کمپ بزنیم هومم؟ 😉
من : بریم نامجون من حوصله م سر رفته ☹️
نامجون : اوکی میام دنبالت وسایلتو جمع کن 😉
من : چشم عشقم 😅
( رفتم حاضر شدم و چمدونامو بستم و نامجون با ماشینش اومد دنبالم )
من : سلام عشق من 😀 ( لبش رو بوسیدم تعجب کرد چون من نمیذاشتم کسی بهم دست بزنه )
نامجون : واووو 🥺 خوشگل من 🥺 گاهی از این کارا بکن 😅
من : نامجوننن 😐
نامجون : بیا سوار شو خوشگل خانم ☺️ اگه قسمت شه از این کارا زیاد میکنیم 😂
من : نامجون خواهشا انقد اذیتم نکن 😐
( رسیدیم به جنگل و نزدیکای شب بود )
نامجون : برو هیزم جمع کن منم چادر رو سر پا میکنم
من : باش
( رفتم تو جنگل و داشتم هیزم جمع میکردم که یهو یه چیز سیاه پرید روم و بلندم کرد و به سرعت نور منو برد تو یه قلعه ی خراب )
من : اینجا کجاس ؟ 🤨
دنی : من یه خون آشامم ازت خوشم اومده باهام تا یجایی بیا 😀
من : آخ جون خون اشام 😏
( ظاهرش یکم ترسناک بود رفتیم تو زیر زمین و منو انداخت تو یه سلول )
دنی : الان به خون آشام تبدیلت میکنم بعد باهم زندگی میکنیم 😉
من : اما من دوست پسر دارم 😐
دنی : دیگه نداری 😉
( منو تبدیل به خون آشام کرد و درد داشتم )
دنی : الان درد داری تا یه هفته اینجوری ای بعد آروم آروم خوب میشه 😏
( با دستاش صورتمو لمس کرد )
من : دستاتو بکش کنار 😡
دنی :نچ نچ نچ نچ نچ میخوام ببوسمت 😀
من : نمیخوام باوا 😡
دنی : من یه پسر دارم اسمش جینه فردا میخواد بیاد خونه مون طبیعی رفتار کن این دردت هم پنهون کن تو خودت 😏
من : باشه 😖 فقط دیگه بهم دست نزن 😖
دنی : سعی میکنم 😐
۴.۳k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.