داستان حکیمانه
داستان حکیمانه
روزی جوانی ازحکیمی پرسید
چراانسانهااینقدربرای مال دنیاهمدیگررامی ازارندوبه هم بدی می کنند؟
حکیم قوطی کبریتی ازجیب بیرون آورد،سه چوب کبریت رادردست گرفت اماسریعادوچوب کبریت رادوباره درقوطی نهادآن یک عددچوب کبریت باقی مانده رانصف کردوباآن نصفه که نوک تیزی داشت لای دندان خودراتمیزکردوگفت: نمی دانم
روزی جوانی ازحکیمی پرسید
چراانسانهااینقدربرای مال دنیاهمدیگررامی ازارندوبه هم بدی می کنند؟
حکیم قوطی کبریتی ازجیب بیرون آورد،سه چوب کبریت رادردست گرفت اماسریعادوچوب کبریت رادوباره درقوطی نهادآن یک عددچوب کبریت باقی مانده رانصف کردوباآن نصفه که نوک تیزی داشت لای دندان خودراتمیزکردوگفت: نمی دانم
۶۰۵
۱۶ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.